#پارت6
واحد شماره هشتیه موزیک لایت خارجی توی ماشین پخش میشد نمیدونستم کجا داریم میریم بالاخره سکوت رو شکستم و ازش سوال کردم
- ببخشید کجا داریم میریم
+ تا کلاس بعدیت یه ساعت وقت داری
- بله ارباب
حرفی نزد و کنار خیابون پارک کرد یه کافی شاپ بود تعجب کردم آخه بهش نمیومد همچین جاهایی بیاد.
پیاده شدیم و رفتیم داخل فضاش مثل اکثر کافی شاپ ها تاریک و کم نور اما چیدمان و طراحیش متفاوت بود.نشستیم روبروی هم منوی روی میز رو نگاه کردم وقتی یه آقایی برای گرفتن سفارش اومد منتظر شدم اون اول سفارش بده.
+ دوتا اسپرسو با کیک شکلاتی
فهمیدم من نباید منو رو اصلا نگاه میکردم بستمش و گذاشتمش روی میز
سرمو که آوردم بالا دیدم داره نگاهم میکنه من فقط یه لبخند زدم و توی چشاش نگاه کردم نمیدونستم کار درستیه یا نه اما دوس داشتم نگاه کردن چشاشو
+ اومدیم اینجا تا چنتا نکته رو بهت بگم
- بگین گوش میکنم
+ بهت گفته بودم باید همیشه منو راضی نگه داری
- بله درسته
+ این راضی نگه داشتن من شامل خیلی چیزا میشه مهمترینش اینه توی تحصیلاتت موفق باشی و به اون چیزی که من دلم میخواد برسی
- چشم
+ اولویت اول و آخر من آینده توعه رابطه من و تو خصوصی و شخصیه نباید اجازه بدی بیرون از این رابطه کسی مانع پیشرفتت بشه یا بخواد بهت زور بگه تو برده منی ولی فقط برده منی نه دیگران
حرفاش آرامش بخش بود و چیزایی میگفت که میشد به چشم یه تکیه گاه محکم بهش نگاه کرد
+ این رابطه نباید به آینده تحصیلی و شغلی تو آسیب بزنه من باید ببینم به درجه ای رسیدی که باعث خوشحالی و افتخار من شدی
حرفی برای گفتن نداشتم چون فقط میخواستم بشنوم هرلحظه ذره ای از خودشو نشونم میداد که بیشتر بهش علاقمند میشدم.قهوه مونو خوردیم و تلخی قهوه اون لحظه برام شیرین شد.
ساعتشو نگاه کرد تقریبا چهل دقیقه بود که نشسته بودیم اون گفت که باید بریم.
منو رسوند جلوی در دانشگاه ازش خداحافظی کردم و رفت برای چن ثانیه وایسادم و دور شدنشو نگاه کردم و رفتم داخل یهو یادم از الهه اومد که باید الان چی بهش بگم چند قدم رفتم جلوتر محوط رو گشتم و پیداش نکردم نگاهمو چرخوندم و دیدم یه نفر داره نگاهم میکنه.آرش بود کسی که از ترم دوم تا الان که ترم چهارمم دست از سرم برنمیداشت از زمانی که به پیشنهادش جواب منفی دادم تا امروز رفتاراش و حرفاش بدتر و بدتر شده جوری که واقعا ازش میترسم.دیدم داره به سمت من میاد ترسمو توی چهره م مخفی کردم و محکم وایسادم.
-- اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟
- به تو ربطی نداره
-- اگه بفهمم کیه زندش نمیذارم
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی برو وگرنه به حراست میگم
-- منو ازین چیزا نترسون میدونی که خرتر از این حرفام
یه نگاه پر از نفرت بهش کردم و رفتم حسابی اعصابمو بهم ریخته بود دیگه تحمل کاراشو نداشتم میترسیدم یه کار احمقانه بکنه.رفتم به سمت کلاس دیدم الهه تنها نشسته رفتم کنارش اصلا منو نگاه نکرد
- علیک سلام
++ سلام
- الهه عزیزم میدونم ازم ناراحتی ولی توضیح میدم بهت همه چیو
++ توضیح نمیخوام اصلا دیگه نمیشناسمت تو اون نگین قبل نیستی
- بخدا من همون نگینم خیلیم دوستت دارم گفتم که توضیح میدم الانم اعصابم خورده
++ اعصابت از چی خورده
- باز آرش
++ اه این پسره سیریش چرا ولت نمیکنه صد دفعه گفتم بزنیمش ها
- عزیزم آروم باش خودم یجوری حلش میکنم
++ خب منتظرم
- منتظر چی
++ همین الان گفتی برام توضیح میدی خب بگو دیگه
- آها باشه باشه ببین الهه من چند روزه باهاش آشنا شدم ازش خوشم میاد اونم با بقیه متفاوته
++ خیلی ترسناک بود من که ازش خوشم نیومد اصلا چرا قبلش به من نگفتی تا بهت بگم اصلا این آدم به درد تو نمیخوره
- الهه عزیزم تو که نمیشناسیش خیلیم آدم خوبیه
++ هرچیم خوب باشه من ازش خوشم نیومد
استاد وارد کلاس شد و بحث ما هم ناتمام موند در طول کلاس فکرم سمت آرش بود که نکنه با ارباب رودررو بشن و اتفاقی بیفته خیلی از این میترسیدم ولی به این هم فکر میکردم بالاخره یجایی باید این کارای احمقانه و رو اعصابش تموم شه.
بالاخره کلاس تموم شد و بلند شدم که برم دیدم آرش با یه حالت خشم داره منو نگاه میکنه بدون توجه بهش با الهه به سمت بیرون رفتیم جلوی در دانشگاه بابای الهه منتظرش بود هرچقدر اصرار کرد که منم باهاشون تا یجایی برم قبول نکردم و دلم میخواست یکم قدم بزنم.
در حال قدم زدن و فکر کردن به تمام اتفاقات امروز و حرفای ارباب و آینده خودم بودم که صدای بوق یه ماشینی رو شنیدم که آهسته با سرعت من حرکت میکرد.آرش بود که از توی ماشینش بوق میزد و شیشه رو داد پایین
-- نگین بیا سوار شو من میرسونمت
بدون اینکه نگاهش کنم یا حرفی بزنم راهمو ادامه دادم اما اون ول کن نبود
-- نگین میخوام باهات حرف بزنم سوار شو
دیگه عصبانیم کرده بود و نمیتونستم جوابشو ندم
- من هیچ حرفی با تو ندارم گمشو برو تا آبروتو نبردم
یهو یه ترمز کشید و وایساد از صدای ترمزش ترسیدم از ماشین پیاده شد و درو محکم بست...