#پارت134
به سمت در دویدم از ذوق دیدنش زبونم بند اومده بود ولی نفسمو بیرون دادم و کلی سلام کردم و دلم میخواست دستاشو بگیرم و ببوسم چمدوناشو داخل آورد خواستم کمکش کنم و دسته چمدون رو بگیرم مچ دستمو گرفت و پرت کرد هیچ حرفی نمیزد حتی به صورتم نگاه نکرد ضربان قلبم شدید شد و فهمیدم زیادی از من عصبانی شده سر جام ایستادم و اون توی اتاق کتشو از تنش درآورد و آستینای پیرهنشو بالا زد و وارد دستشویی شد در دستشویی رو نبست و صورتشو شست و با حوله خشک کرد.وقتی بیرون اومد به سمتش رفتم دستمو روی ساعدش گذاشتم واکنش شدیدی نشون داد با یه دستش مچمو و با دست دیگش گلومو محکم گرفت و منو به عقب هول داد دست چپمو پشت سرم توی هوا تکون میدادم تا وقتی به دیوار رسیدم بفهمم و سرم بهش برخورد نکنه ولی اتفاق برعکسش رخ داد محکم به دیوار چسبیدم و با اخم وحشتناکی توی چشام نگاه میکرد
+ من نباشم تو هر غلطی دلت بخواد میکنی
- آق...قاا
+ خفه شووو من فکر کردم نباشم تو آدم میمونی اما اشتباه کردم سر از مهمونی درمیاری الانم که نشستی روی مبل من داری قلیون میکشی حتما کار هر روزت همین بوده با دوستتم اومدی اینجا میومدی خوش گذرونی نکنه مست هم کردی
- ار...با...بببمچ دستمو ول کرد و سیلی محکمی توی صورتم زد که گوشم سوت عجیبی کشید فشار دستش روی گلوم راه نفسمو بند آورد و کبود شدن صورتم رو میتونستم حدس بزنم اصلا اجازه نداد براش توضیح بدم و نمیتونستم حرفی بزنم چند ثانیه بعد گلومو ول کرد و با سرفه نفس میکشیدم سرمو بالا کردم دستاش توی جیبش بود و سرشو کج کرد
+ برو بیرون
- بله آقا؟؟
+ از خونه من برو بیرون
- ارباب به خدا توضیح میدم اونجوری که فکر میکنین نیس
+ بروووو بیرووووونچنان دادی زد که تمام اجزای صورتش لرزید و قرمز شد دندوناشو بهم فشار میداد و رگ گردنش برجسته بود از حرفش تمام بدنم یخ کرد بی اراده جلوی پاش روی زمین افتادم و صورتمو روی پاش گذاشتم با گریه التماسشو کردم
- آقا غلط کردم اینکارووو نکنیییین هر کاری دوس دارین بکنین من میمییییرم بدوووون شماااا
پاشو روی سرم گذاشت و پرتم کرد به سمت اتاق رفت وقتی برگشت مانتو و شال و کیفم توی دستاش بود و جلوم انداخت
+ گمشو بیرون
شالمو توی چنگم گرفتم و هق هق میزدم همونجوری روی زمین سرم کردم و به زور مانتومو پوشیدم جلوی در ایستادم و نایی برای حرکت نداشتم میدونستم وقتی چیزی بگه از حرفش برنمیگرده دستم روی دستگیره در بود سرمو روی در گذاشتم و بی صدا گریه میکردم درو باز کردم و بیرون رفتم.
توی پیاده رو خیابون بی هدف قدم برمیداشتم و یاد لحظه ای ارباب منو بیرون انداخت افتادم و بی اختیار بغض کردم نمیدونستم کجا میرم فقط زیر آفتاب داغ تابستون به جهنمی که برام درست شده بود فکر میکردم.اونقدر رفتم و رفتم تا اینکه خودمو جای همون پارکی دیدم که با ارباب اومده بودیم دقیقا همون مسیری رو که همون دفعه همراهم بود رو رفتم به نیمکتمون رسیدم.