جلوی غریبه ها منو ارباب صدا نزن

11.9K 170 66
                                    

#پارت21

واحد شماره هشت

صبح با صدای جاروبرقی کشیدن مامانم بیدار شدم ساعتو نگاه کردم نزدیک ۱۱ بود انگار ۱۰ ساعتی خوابیده بودم ولی هنوزم احساس خستگی و کوفتگی میکردم گوشیمو برداشتم تا به ارباب پیام بدم اما سه تا پیام از طرف اون اومده بود و بهش گفتم که تا الان خواب بودم و اونم بلافاصله جواب داد.
بهم توی پیامش گفته بود که امروز کلاس داری و من خواب مونده بودم و بخاطرش عذرخواهی کردم بلند شدم به سمت دستشویی رفتم و مامانم مثل همیشه بهم غر میزد که مگه کلاس ندارم چرا تا لنگ ظهر خوابم و دیشب کجا بودم و ...
برای خودم چای ریختم و نشستم روی صندلی آشپزخونه و دستامو دور لیوان چای گرفتم و به اتفاقات دیشب فکر میکردم توی عمیق ترین لحظات ذهنی خودم بودم که برای گوشیم پیام اومد.
+ حاضر شو تا یه ساعت دیگه میام دنبالت
به پیامش چشم گفتم و خوشحال شدم و سریع رفتم که آماده بشم اما یه چیزی توی فکرم اومد که نکنه هنوزم از من ناراحته و هنوزم تنبیه دارم؟
هرچی که بود من دوست داشتم ببینمش و دیدنش واسم مهمتر از هرچیزی بود.
یه شلوار قد نود و یه تاپ مشکی و مانتوی آبی جلو باز پوشیدم و آرایش کردم و خودمو بارها توی آینه نگاه کردم و بارها شال و روسریمو عوض کردم تا اون چیزی که به نظرم خوشگل میومد رو سرم کنم.پیامش اومد که رسیده و پایین منتظرمه منم از مامانم کلی حرف بارم کردم اما بوسیدمش و ازش خدافظی کردم.
نشستم توی ماشین سلام کردم و نگاهم کرد و دستشو جلو آورد و منم دستشو بوسیدم.
+ تیپتو عوض کردی
- امیدوارم خوشتون بیاد ارباب
+ خوشم که میاد ولی فقط با خودم حق داری اینجور شلوار کوتاه بپوشی
- بله چشم
راه افتادیم و به نظر میومد نسبت به دیشب و اتفاقاتش خیلی آروم شده بود
- میشه یه سوال بپرسم ارباب؟
+ بپرس
- هنوز از من ناراحتید؟
+ اگه ناراحت بودم که الان اینجا نبودم بخاطرش تنبیه شدی پس همه چی تموم شدس
- یه سوال دیگه بپرسم؟
+ بپرس
- الان کجا میریم؟
+ میریم یجایی بشینیم ناهار بخوریم
- ارباب یه سوال دیگه بپرسم؟
+ نگین دیوونم‌ کردی بپرس
- شما منو دوس دارین؟
یه نگاهی بهم کرد و یه ابروشو کج کرد و دوباره به جلوش خیره شد
اصلا نمیشد از درونش حرف کشید اینکه چه احساسی داره دیشب توی عصبانیتش گفت روی من خیلی حساسه اون واکنشش اون خشمش واقعا احساسش نسبت به من چی بود
سوالش سکوت رو شکوند و منو از توی فکر درآورد
+ نگین تو از من چی میدونی؟
- منظورتون از زندگیتون یا خودتونه؟
+ هردوش
- خب از زندگیتون چیز زیادی نمیدونم خیلی کنجکاوم اما...
+ اما چی؟
- خب اگه خودتون صلاح بدونین به من میگین
+ تو فکر میکنی من خیلی خشنم؟
- من فکر میکنم خشمتون از روی احساستونه
+ چه احساسی
- اممم نمیدونم چجوری بگم من فکر میکنم مهربونی شما این شکلیه
اولین بار بود اینجوری باهم حرف میزدیم من لذت میبردم و فقط نگاهش میکردم.
صورتش آروم بود اما درون خشنی داشت شاید من عاشق همین پارادوکس شده بودم و اونو یه تکیه گاه و حامی برای خودم میدونستم.به یه فست فود رسیدیم و ماشینو پارک کرد و رفتیم داخل من عاشق پیتزا بودم و بهش نگفته بودم اما خیلی دلم میخواست پیتزا سفارش بده.
رفتم نشستم و اون بعد از سفارش غذا اومد نشست روبروی من ، اصلا ازش سوالی درباره اینکه چی قراره بخوریم نکردم چون من اون چیزی رو میخورم که اون بخواد.
بعد از چند دقیقه غذا رو آوردن و من با دیدن پیتزا چشام درشت شد و خندیدم
+ پیتزا خیلی دوس داری نه؟
- آررره عاشقشم اربااااب مرسییی
اصلا حواسم به گارسون نبود که کنارم ایستاده بود با شنیدن کلمه ارباب نگاه تعجب آوری بهمون کرد و من لبمو گاز گرفتم ارباب هم به گارسون نگاهی کرد و اون رفت.
+ صد دفعه گفتم جلوی غریبه ها منو ارباب صدا نزن
- ببخشید بخدا حواسم به پیتزا پرت شد
+ بخور تا نزدمت همین جا
- چشم چشم
اولین گاز پیتزا رو که زدم از خوشمزگیش دلم میخواست غش کنم امروز بهترین روزم بود روبری عشقم نشسته بودم و داشتم غذای مورد علاقمو میخوردم.
ارباب سرش پایین بود و من بهش نگاه میکردم
- ممنون بابت امروز ارباب
سرشو آورد بالا و لبخندی زد منم توی چشاش خیره شدم و خندیدم پشت سرشو دیدم که اون گارسون با یه نفر دیگه از پرسنل داره صحبت میکنه و مارو نشون میده اما هیچ اهمیتی برام نداشت اصلا حاضر بودم بلند شم و داد بزنم که این آقا ارباب منه و منم برده اونم و به این افتخار میکنم.
غذا رو تموم کردیم و بلند شدیم و به سمت ماشین رفتیم و من به این فکر میکردم چی میشد آدم توی لحظات خوب زندگیش گیر کنه و هی تکرار بشه و هیچوقت تموم نشه برای من با اون بودن همون لحظه های خوب بود.
توی راه فهمیدم به سمت خونه خودش میریم و یه نفس عمیق کشیدم و لبخندی روی لبم اومد و سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به موزیک های مورد علاقش که حالا من عاشقشون بودم گوش میدادم.
به خونه رسیدیم و اون وارد شد و من پشت سرش رفتم کفشامو درآوردم و منتظر اجازه ارباب بودم.

#پارت22

- ارباب اجازه میدین برم توی اتاق؟
به اشاره سر تایید کرد و رفتم لباسامو درآوردم و لباسای مخصوصم که همون نیم تنه قرمز و شورتش بود رو پوشیدم و قلادمو بستم و بندشو به دندونم گرفتم و چهاردست و پا به سمتش رفتم که روی مبل نشسته بود صورتمو به پاش چسبوندم و چشامو بستم و بوی پاشو نفس کشیدم و زبونمو لای انگشتای پاش کشیدم.
سرشو به مبل تکیه داده بود و چشاشو بسته بود منم تمام عرق پاشو لیس زدم و لذت میبردم و خیسی لای پامو حس میکردم سرشو آورد جلو و بند قلاده رو دور دستش پیچید و به سمت بالا کشید و مجبورم کرد که بلند شم و روبروش وایسم
+ شورتتو درار
- چشم ارباب
دوتا انگشت شصتمو روی لبه های شورتم گذاشتم و کشیدم پایین و از پام درآوردم و شورتمو ازم گرفت و نگاهی به خیسیش کرد و توی مشتش جمع کرد و بند قلادمو گرفت و به سمت پایین کشید پاشو لای پام قرار داد و نشستم روی پاش گلومو محکم گرفت و شورتمو توی دهنم کرد و منم کسمو به پاش چسبوندم و کمرمو تکون میدادم و دوتا دستمو روی زمین گذاشته بودم.
کاملا خیس شده بود و هر لحظه به ارضا نزدیک میشدم و شورتم توی دهنم بود و فشار دست ارباب روی گلوم باعث میشد احساس خفگی کنم لذت و فشار باهم قاطی شده بود و منو زودتر به ارضا میرسوند.
فقط یک دقیقه طول کشید جیغ خفه ای بکشم و خالی بشم تا بحال همچین حسی رو تجربه نکرده بودم و اوج لذتم بود.
شورت رو از دهنم درآورد و گلومو ول کرد و سرمو روی پاش فشار داد منم روی پاش افتادم و تمام خیسی پاشو که از آبم بود لیس زدم.
بلند شد و قلادمو گرفت منو به سمت اتاقی که تخت داشت برد و خوابید و قلاده منم کشید و من روی تخت اومدم و کنار پای ارباب خوابیدم و به صورتش نگاه میکردم که چشاشو بسته بود و داشت به خواب عمیقی فرو میرفت و من از نگاه کردنش لذت میبردم.
صدای ویبره گوشیش توجه منو جلب کرد و نگاهی به ارباب کردم اما اون خواب بود و متوجه نشد نمیدونم چه حس کنجکاوی لعنتی درون من شکل گرفت که برم و به صفحه گوشیش نگاهی بندازم خیلی با خودم کلنجار رفتم و میدونستم این کارم اصلا خوب نیست اما آروم به سمت میز کنار تخت رفتم و پیام روی گوشیش رو دیدم و چشام گرد شد و شوکه شدم...

ادامه دارد...

#مسعود

...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora