#فصل_دوم
پاییز بود سرمای خزون رو من بیشتر از همه آدما حس کردم هنوز تابستون گرمای خودشو داشت اما من تموم استخونام از سوز پاییزی میلرزیدن صورتم مثل برگای زرد بارون خورده کف خیابونا شده بود تموم خاطراتمو باهاش مرور میکردم توی این دو ماهی که ندیدمش هرجایی که صورت و چشاشو منو به یادش میاورد رو تنهایی ساعت ها گذرونده بودم تمام خاطراتش فقط یه بن بست داشت بن بستی که با جملات روز آخرش درست شده بود...
+ نگین باید از هم جدا شیم
- آقا چی دارین میگین ینی چی جدا شیم
+ همه چی بهم ریخته دیگه نمیدونم چیکار کنم
- آقا بگین چی شده مرگ نگین بگین چی شده
+ وضعیت خونوادم بهم ریخته بابام زمین خورده عموم فرار کرده طلبکارا هر روز میان دم خونمون همه چیو باختیم همه چیو فروختیم شایدم ازینجا بریم
- کجا دارین میرین دارم میمیرم به خدا
+ شاید یه مدت ازین شهر لعنتی بریم
- منم میام هرجا برین توروخدا منم ببرین با خودتون آقا توروخداااا
+ نگین آروم باش اوضاع من خوب نیس من نمیتونم تورو کنار خودم نگه دارم
- آقا چی میییگییین مگه من باید فقط توی خوشیاتون کنارتون باشم من هستم غم شما غم منه هر کاری بگین براتون میکنم
+ نگین برو فقط بروروشو برگردوند تا چشاشو نخونم تا نبینم وقتی میگه برو چرا صداش میلرزه روی زانو افتادم و چشام هیچ جارو ندید....
#پارت141
ماه مهر بود مهری که در روز دهمش باید اولین تولدشو کنار هم جشن میگرفتیم اما برای من این جشن داشت تبدیل به عزا میشد عزایی که منو سیاه پوش و گوشه گیر کرده بود پیام های بی جواب من به ارباب تعدادش به حدی رسیده بود که هر دفعه برای خوندن آخرین پیامش باید چند بار تا بالای صفحه میرفتم. توی این مدت همه نگران من بودن نگرانی هایی که گاهی آزاردهنده میشد کسایی که با دلسوزیشون از من میخواستن فراموش کنم.واقعا باید فراموش کنم؟ چطور فراموش کنم؟ اصلا مگه میشه فراموش کرد؟ این آدما منو چی دیدن؟ یه ربات یا یه کامپیوتر؟ حافظمو پاک کنم و دوباره به زندگی ادامه بدم؟ دور شدنم از این آدمها یه دلیل داشت و اونم این بود زندگی با خیالات عشقم بهتر از وانمود کردن به فراموشی بود.
بعد از یه پرسه طولانی روی برگ های پاییزی و صدای شادمهری که آهنگ تقدیرشو برای من بارها و بارها بدون توقف میخوند به خونه رسیدم مامانم به پذیرایی اشاره کرد الهه بود همون دوستی که صدر لیست طردشدگان من قرار داشت با دیدن چهره من تعجب کرد و دست منو گرفت به سمت اتاقم برد
++ چی به روز خودت آوردی نگین نه سرکار میای نه جواب منو بقیه رو میدی چته مامانت میگه لب به غذا نمیزنی
- خب که چی اومدی چیزایی که خودم میدونمو بهم بگی؟
++ نمیخوای خودتو جمع و جور کنی؟ بس کن دیگه اون رفته
- تو بس کن الهه اون نرفته اون همیشه با منه میفهمی؟؟ نه نمیفهمی
++ باشه باشه آقای سلیمانی ازم خواست بیام بهت بگم برگردی سر کارت چون جوابشو نمیدادی
- برنمیگردم
++ کارتو از دست میدی نگین
- به درک
++ مامانت نگرانته نگین هی ازم میپرسه این چشه عاشق شده؟ چرا هیچی نمیخوره چرا اینجوری شده نگین لعنتی حداقل به مامان بابات رحم کن