#پارت54
به فصل امتحانات نزدیک میشدم هوا هم کم کم رو به گرما میرفت این ترم آخرم بود و باید تمومش میکردم و فارغ التحصیل میشدم روزایی که کلاس داشتم به جمع آوری جزوه و تکمیل اون سرگرم بودم ارباب هم پیگیرم بود و میدونستم روی امتحاناتم حساسه برای همین کمتر با من قرار میذاشت این موضوع هم اذیتم میکرد هم انگیزه ای بود که درس بخونم و خیالم راحت شه تا بعدش کامل در اختیارش باشم توی بعضی از درسام مثل زبان ازش کمک میگرفتم اونم با حوصله و دقت همه جوابامو میداد شاید بعضیاشو خودم میدونستم ولی به همین بهونه دلم میخواست ببینمش یا باهاش حرف بزنم.
وقتایی که مثل یه استاد روبروم مینشست و درس رو بهم توضیح میداد غرق صحبتاش میشدم و بهش خیره نگاه میکردم حس میکردم میفهمید چون بین صحبتاش یهو حرفشو قطع میکرد و ازم سوال میکرد منم دستپاچه و با ترس هرجوری بود جوابشو میدادم.
بالاخره امتحاناتم شروع شد و آخرینش زبان انگلیسی بود اینجوری فرصت داشتم بعد از گذروندن همشون برای تدریس پیشش برم و باهاش باشم چندین بار بهم تاکید کرد که حواسمو جمع کنم و ترم آخرمو با موفقیت بگذرونم منم اطاعت کردم و تمام وقتمو به خوندن درس گذروندم.بعضی وقتا موقع خوندن یهو ذهنم به سمتش میرفت تمام حسمو تغییر میداد و آرزو میکردم اون لحظه اونجا میبود ولی به دیدن چند تا عکسی که ازش داشتم قانع میشدم زیاد اهل عکس گرفتن نبود هموناییم که ازش داشتم عاشقشون بودم .
پنج تا درس داشتم و دوتاش رو با خوبی گذروندم این مدت ارباب رو ندیده بودم واقعا فشار دلتنگی به حدی روم بود که دلم میخواست به خونش برم و حتی شده از دور ببینمش ولی باز ترسیدم و ترسم مانع این کار شد توی خونه به هر بهونه ای بهش پیام میدادم
- ارباب امتحانمو عالیییی دادم
+ خب خوبه استراحت کن تا عصر واسه امتحان بعدیت آماده شو
- آقا
+ بله
- دلم براتون تنگ شده خیلی زیاد
+ فعلا به درست برس
- میشه امروز بیام ببینمتون؟
+ الان چی بهت گفتم؟؟؟
- چشم چشم ببخشید
آهی از ته دلم کشیدم و گوشیمو کنار گذاشتم خودمو توی آشپزخونه با خوردن هله هوله سرگرم کردم یکم فیلم دیدم تا ظهر شد و ناهارمو خوردم بعد از کمی خوابیدن شروع کردم به خوندن درسم باید تا پس فردا ۳۰۰ ۴۰۰ صفحه رو میخوندم میرفتم امتحان میدادم.
روز امتحانم رسید صبح بلند شدم به ارباب یه صبح بخیر عاشقانه فرستادم هنوز برای خوردن صبحونه وقت داشتم بعد از خوردنش آماده رفتن شدم برخلاف دوتا امتحان قبلیم این یکی الهه هم با من بود باهم هماهنگ کردیم تا جلوی دانشگاه همو ببینیم.
الهه جلوی در وایساده بود تا من برسم بعد از احوال پرسی و بحث در مورد امتحان شماره های صندلیمون رو پیدا کردیم و داخل سالن شدیم بعد از چند دقیقه یه مراقب امتحان وارد شد یه مرد حدود ۳۵ ساله با تیپ رسمی و با کلاس با دیدن دخترای دیگه فهمیدم اونا توجهشون بهش جلب شد صندلی من پشت سر دو نفر در ردیف وسط قرار داشت گوشیمو توی کیفم گذاشتم خودکار برداشتم و منتظر توزیع برگه امتحان بودم.
برگه هارو آوردن مراقب که همون آقا بود پخششون کرد به ردیف من که رسید نگاهی بهش کردم اونم منو دید و لبخند زد سرمو پایین انداختم و نوبت برگه من که شد چند ثانیه طولش داد ازش تشکر سردی کردم اما لحن گفتن خواهش میکنمش یجوری بود ازش گرفتمو اصلا بهش نگاه نکردم شروع به نوشتن کردم هر سوالش چندین خط جواب داشت چون همرو بلد بودم میخواستم زودتر بنویسم عادتم بود دوست نداشتم معطل کنم بعد جواب دادن دوتا سوال ناخودآگاه سرمو بلند کردم اون مرد دقیقا ردیف من وایساده بود انگار منتظر بود من سرمو بالا بیارم یهو چشمش رو روی من انداخت منم با یه حالت تنفر بهش نگاه کردم دوباره شروع به نوشتن کردم تقریبا آخراش بودم یهو یک نفر رو کنارم احساس کردم همون مراقب بود برگه منو برداشت زیرشو نگاه کرد
- چیکار میکنین؟؟
× تقلب داشتی؟
- تقلب؟؟ چی دای میگی؟؟
× دیدمت تقلب داری
- توهم زدی من همه اینارو بلدم میخوای کلشو برات از حفظ بگم؟؟
× تقلبتو چیکار کردی؟
- ببین اونجا وایسادی از موقع شروع امتحان منو دید میزنی نیشت بازه دیدی جواب نمیگیری بهونه تقلب میاری؟
برگمو گذاشت و با حالت عصبانی سر جاش برگشت همه کسایی که توی سالن بودن با تعجب نگاه میکردن منم باقیمونده جوابامو نوشتم و بلند شدم و برگمو روی میز کوبیدم و رفتم توی محوطه منتظر الهه بودم وقتی اومد دیدم داره میخنده
++ دختر تو طرفو نابودش کردی
- مرتیکه بی شعور چشاشو از رو من برنمیداشت
++ خوشگلی دردسر داره عزیزم
- امتحان چجوری بود؟
++ عالی بود
یهو چشمم به گردنبندی که براش گرفته بودم توی گردنش افتاد
- عه چه گردنبند خوشگلی کی بهت داده
++ عشقم بهم کادو داده وای نگین اینقدر دوسش دارم
- فدات شم عزیزم خیلی بهت میاد
++ منتظر مسعودی؟
- نه بابا اون تا امتحانام تموم نشه منو نمیبینه
++ اووو خیلی طول میکشه که
- همین الانم کلی دلتنگشم