#پارت234
روی صندلی روبروی اون خانم نشستم بوی عطر تلخ عجیبی از طرفش میومد جوری که انگار بدنش سرد و یخ زدس حداقل من این حس رو ازش داشتم هر دو بهمدیگه خیره شدیم با صدای دو رگه و تقریبا کلفتش حرف زدفالگیر : معمولا کم پیش میاد دختری روبروی من بشینه و بدون ترس توی چشام خیره شه
- ترسناک نیستین
فالگیر : توی چشات حس زیادی وجود داره چشای آدما دروغ نمیگن
- چه حسی
فالگیر : عشق و شجاعت
- هر دوتاش توی دلمم هستکارت های روی میزشو برداشت و جلوی من چید و اونا رو زیر و رو میکرد و بعد از چند دقیقه فقط بهشون نگاه کرد و من منتظر بودم حرفی بزنه اما اون به کارت ها خیره بود.
یه دستگاه کوچیک ارتباط روی گوشه میزش بود و کلید قرمزشو فشار داد به اون خانم بیرون از اتاق گفت که یه فنجون قهوه بیاره اونم یه دقیقه بعدش با یه فنجون قهوه نسبتا داغ وارد شد و جلوی من گذاشت.
فالگیر : قهوتو بخور و تهشو توی نعلبکی بریز
منم فنجون رو برداشتم و اول کمی بو کردم این عادتم بود بوی قهوه رو دوس داشتم و بعد خوردم و باقیمونده ش رو توی نعلبکی ریختم.
اون نعلبکی رو برداشت و چند بار چرخوند بالاخره روبروش گذاشت و با دقت نگاه کرد از توی کشوی میزش یه بسته سیگار درآورد
فالگیر : سیگار اذیتت نمیکنه؟
- نهبا فندک طلایی و پر از طراحیش سیگارشو روشن کرد و دود اولین پوکش وارد فضای روشن و تاریک اتاق شد و از پوک دوم شروع به صحبت کرد
فالگیر : همون اولی که روبروم نشستی فهمیدم عاشقی داخل فالتم میبینم یه عاشق فداکار از خودت میگذری تا عشقت راحت باشه
- مگه معنی عشق غیر از اینه؟
فالگیر : برای تو از حد گذشته
- درسته
فالگیر : یه دوره طولانی خوشحالی و از زندگیت لذت میبری دوره سختی رو بعد ازین سپری خواهی کرد
- سخت؟ ینی چی؟
فالگیر : اتفاقای بد هیچوقت آدمو رها نمیکنن مراقب خودت و مراقب عشقت باش از چیزی که میترسی نمیشه همیشه فرار کرد باید باهاش روبرو بشی براش محکم باش
- من از هیچی نمیترسمفالگیر پوزخندی زد و دود سیگارشو از دهنش خارج کرد
فالگیر : هممون میترسیم هممون یه ترس هایی توی وجودمون داریم برای تو که عشقت به جنون کشیده شده این ترس بزرگتره
- مگه چه اتفاقی قراره بیفته؟
فالگیر : من نمیتونم آینده رو نشونت بدمبه فکر فرو رفتم و هرچقدر عمیق تر میشد حرفای اون فالگیر رو نمیشنیدم تا اینکه با صداش به خودم اومدم
فالگیر : حواست کجاس؟
- ها؟ هیچی من میتونم برم؟
فالگیر : برواز روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم اون خانمی که برام قهوه آورد لبخندی بهم زد منم بی توجه روی مبل نشستم و الهه با تعجب نگاهم کرد