چت های خصوصی

3.5K 82 22
                                    

#پارت265
مبینا : راستی نگین
- جانم
مبینا : تو خیلی آقا مسعودو دوس داری نه؟
- از دوست داشتن گذشته
مبینا : ینی چی
- نمیدونم اسم حسشو چی بذارم
مبینا : اگه بفهمی یکی خیلی دوستت داره چیکار میکنی یکی غیر آقا مسعود
- اصلا برام مهم نیس من فقط مسعودو میبینم

سرشو پایین انداخت و به فکر فرو رفت و منم درگیر کارای خودم شدم اون دائم به من نگاه میکرد و از هر موقعیتی برای نزدیک شدن به من استفاده میکرد تا اینکه حرفشو زد

مبینا : نگین
- جانم
مبینا : من دوستت دارم
- خب منم دوستت دارم ولی چرا اینجوری میگی
مبینا : چجوری میگم دوست داشتن تو با من فرق داره
- ینی چی چه فرقی
مبینا : من همونجوری که تو آقا مسعودو دوست داری دوستت دارم
- چی میگی دختر مگه میدونی اصلا من و مسعود چجوری هستیم
مبینا : نه نمیدونم اصلا ولش کن

به روبرو نگاه کرد و با خودکار روی کاغذی خط خطی میکرد برای چند ثانیه بهش خیره شدم و دستمو روی پاش گذاشتم و صندلی چرخونشو به سمت خودم کردم

- ببین مبینا میدونم تو شرایط خیلی سختی رو گذروندی و آدمای زندگیت از اعتماد و محبتت سو استفاده کردن تو دختر خیلی خوبی هستی خوش قلبی مهربونی ولی من یکی دیگرو توی زندگیم دارم تمام ثانیه های زندگی من مال اونه انگار چشام کور شده و فقط اونو میتونم ببینم و حس کنم
مبینا : این از بدشانسی منه که کسی اینجوری دوسم نداره
- من مطمئنم یه روزی این حسو تجربه میکنی
مبینا : الان دارم یه طرفه تجربه میکنم
- اینو نگو میدونی که من عذاب وجدان میگیرم

لبخند تلخی زد و منم هیچ جوابی براش نداشتم من پر از احساسات نسبت به اربابم بودم و هیچ احساس دیگه ای رو نمیتونستم ببینم و بپذیرم از طرف دیگه مبینا ظرفیت شکست دیگه ای نداشت و نباید خودشو ضعیف میدید.

چند ساعتی گذشت و شب اول سال جدید نسبتا خلوت بود اما خیابونا شلوغی زیادی نسبت به بقیه شب ها داشت منم موقع بیکاریم با ارباب چت میکردم و با مبینا حرف میزدیم.

وسط صحبت با مبینا بودم که پیامی از ارباب برام اومد

+ فردا صبح بیا اینجا
- چشم آقا
+ اگه وسیله ای پیشت دارم حتما بیاری
- چشم ارباب

آخرین جمله رو براش فرستادم و یه مشتری جلوم ظاهر شد منم جوابشو دادم و براش فیش صادر کردم و از اینکه فردا قراره به خونه ارباب برم هیجان خاصی داشتم.

اون شب به همه پرسنل اعلام کردم که دو ساعت زودتر تعطیل کنیم اونا هم خوشحال شدن و همگی آماده رفتن شدیم مبینا هم گوشیشو درآورد تا آژانس بگیره اما من مانعش شدم

- خودم میرسونمت
مبینا : نه با آژانس میرم تو راهت دور میشه
- دور نمیشه سر راهمه خودم میبرمت
مبینا : چشم هرچی تو بگی

...Where stories live. Discover now