پارت 2 ( اولین حضور در برابر ارباب)

22.8K 342 16
                                    

#پارت2
واحد شماره هشت

مات و مبهوت نگاهش میکردم
+ چرا خشکت زده بیا تو
- بله ببخشید سلام
+ سلام کفشاتو دربیار بذار توی جاکفشی
- بله حتما
انگار انضباط توی ذاتش بود جلوتر از من حرکت کرد تا به پذیرایی رسید یه خونه مرتب با مبل های طوسی رنگ و یه سری وسایل که با سلیقه چیده شده بودن و آشپزخونه ای که روبروی پذیرایی بود از خونه خوشم اومد اما هنوز میشد استرس و ترس رو توی صورتم و چشام دید
+ برو بشین تا من برات یه چیزی بیارم بخوری انگار فشارت افتاده
- مرسی نه من خوبم
وقتی رفت توی آشپزخونه من به اون سمت خونه که اتاق ها بود نگاهی کردم اینقدر ذهنم شلوغ بود هر فکری میکردم با خودم میگفتم نکنه الان چند نفر دیگه هم پشت اون درها باشن نگین چه غلطی کردی با خودت دستی دستی خودتو انداختی توی مرگ
+ آبمیوه رو بخور تا حالت جا بیاد
- (یهو ترسیدم و بهش نگاه کردم) بله مرسی
دوباره رفت توی آشپزخونه انگار داشت غذا درست میکرد بوی غذا هم میومد که من تازه متوجه شدم و دلیلشم اینه مغزم جوابگوی این موارد نبود
پشتش به من بود و تازه داشتم دقیق نگاهش میکردم یه تیپ کاملا مشکی پوشیده بود شلوار و پیراهن که هم شیک بود هم ترسناک نه چاق بود نه لاغر صورت استخونی کاملا تراشیده و صاف و موهای مشکی کوتاه  همیشه توی تصوراتم همینجوری میدیدمش
دوباره نگاه من به سمت اتاق هایی رفت که کنار هم بودن و درهاشون بسته بود همین بیشتر منو به وحشت مینداخت
اومد روی مبل روبروی من نشست
+ حالت بهتره؟
- آره خوبم ینی بهترم
+ تا حالا توی همچین شرایطی نبودی نه؟
- نه اصلا
+ نگران نباش یکم که بگذره آروم میشی در ضمن توی اون اتاق ها هیچکس نیس
نمیدونستم چی بگم انگار وقتی داشتم نگاهشون میکردم منو دیده با این حرفش یکم آروم شدم و آبمیومو با خیال راحت تر خوردم و به خودم جرات دادم یکم حرف بزنم
- تنها زندگی میکنید؟
+ اینجا خونه خودمه ولی پدر و مادرم هم همین نزدیکیان
- خونه قشنگی دارین
+ متشکرم
بلند شد رفت سمت یکی از اتاق ها درشو باز کرد من هرچقدر سعی کردم داخلشو ببینم نتونستم فقط یه تابلوی سیاه و سفید دیدم روی دیوار
یک دقیقه طول نکشید که اومد بیرون و من خودمو عادی جلوه دادم انگار اصلا نگاهم اون سمت نبوده
+ آماده ای؟
- برای چی؟
+ برای چی اینجایی؟
- آها بله آماده ام
ولی واقعا اصلا آماده نبودم اصلا نمیدونستم قراره چی پیش بیاد که خودمو واسش آماده کنم
+ برو توی اون اتاق لباساتو دربیار کامل لخت شو تا بیام
قلبم رفت روی دو هزار ظاهرم مثل مجسمه بود اما توی فکرم یه غوغا لباسامو دربیارم؟؟؟ لخت شم؟؟؟ بدن منو تا حالا کسی ندیده چجوری لخت شم؟؟؟
توی فیلم ها و عکس ها و چیزایی که خونده بودم میدونستم یه اسلیو بدنش متعلق به اربابشه اما اونا کجا واقعیت کجا با سوالش از جنگ توی مغزم اومدم بیرون و دوباره برگشتم توی اون خونه
+ شنیدی چی گفتم؟
- بله شنیدم 
به سمت اتاق رفتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم دوباره رفت به سمت آشپزخونه ینی باید فرار میکردم؟؟؟ آخه من همیشه همینو میخواستم حالا چرا فرار کنم همیشه دلم میخواست یکی با من همچین رفتاری بکنه یکی که از تحت کنترل بودنش لذت ببرم قدم هامو محکم تر برداشتم و رفتم داخل اتاق انگار داشتم خواب میدیدم تمام چیزایی که توی فیلم ها و عکس ها دیده بودم الان جلوی چشام بود کف اتاق فقط یه موکت نرم پهن شده تمام دیوارا کاغذ دیواری با طرح مشکی و قرمز  روی دیوار یه تخته چوبی بزرگ بود که مثل جا لباسی گیره داشت اما بجای لباس انواع شلاق از بزرگ و کوچیک و باریک و کلفت و انواع ترکه آویزون بود اون طرف اتاق یه تخت مشکی رنگ بود شبیه تخت های دکترا توی مطبشون با این تفاوت که بالا و پایینش هر کودوم دوتا دستبند چرمی بهش وصل بود کنار تخت طناب آویزون بود یه طناب باریک قرمز  دیوار روبروم هم یه کمد قرار داشت که درش‌ بسته بود اما میشد حدس زد داخلش چیه کنار کمد هم یه جالباسی چوبی که حتما باید لباسامو اونجا میذاشتم
همون تابلویی که از لای در دیده بودم حالا بزرگ و واضح میدیدمش عکس یه دختر با بدن لخت که پشتش به تصویر‌ کشیده بود و روی زمین زانو زده بود
اتاق پنجره ای نداشت و همین باعث تاریک بودنش میشد
من هنوز حتی شالمم از سرم برنداشته بودم چه برسه لخت شم دستام حرکت نمیکرد رفتم کنار جالباسی شالمو گذاشتم روش مانتو و تاپ و شلوارمو دراوردم حالا فقط شورت و سوتین برام باقی مونده بود رنگ اونا هم مشکی بود که انگار من با اتاق ست شده بودم
با هر کشمکش مغزی که بود سوتین و شورتمم دراوردم حالا کاملا لخت بودم دقیقا همون چیزی که گفته بود دستامو جلوی سینه هام و کسم گذاشتم اصلا باورم نمیشد اینجا و جلوی یه نفر فقط خودمم و بدنم و هیچی بین من و اون نیست
صدای دستگیره در اومد که باز شد دوس داشتم‌ همون لحظه بمیرم ینی قراره چی بشه
اومد داخل و در رو بست...

ادامه دارد...

#مسعود

...Where stories live. Discover now