ساعت ۵

14.9K 257 14
                                    

#پارت7
ماشین پیاده شد و درو محکم بست
به سمت من اومد و من خیلی ترسیدم اما بازم با اخم بهش نگاه کردم
-- نگین جان بیا بریم بشینیم حرف بزنیم منو اذیت نکن
- تو داری منو اذیت میکنی تو حرفتو قبلا زدی جوابشم گرفتی
-- چرا نمیفهمی من دوستت دارم آخه اون کی بود امروز با تو بود دارم روانی میشم نگین
- به تو ربطی نداره تو کی هستی اصن من به تو جواب پس بدم
مچ دستمو گرفت و کشید سمت خودش مچمو از توی دستش به زور درآوردم و دیگه اونقدر عصبانی شدم سرش داد زدم
- گمشو برو ولم کن عوضی
دیدم مردم دارن نگاهمون میکنن چند نفر اومدن سمت آرش اونم تا اینو دید با خشم و عصبانیت منو نگاه کرد و رفت سریع توی ماشینش و فرار کرد.
دردسر من اینجا تموم نمیشد میدونستم اون بازم به من گیر میده نمیدونستم چیکار کنم به ارباب میگفتم یا نه من نباید هیچی ازش پنهان کنم ولی از طرف دیگه هم میترسیدم اتفاق بدی بیفته.
در طول مسیر به همین چیزا فکر میکردم که روی گوشیم پیام اومد.ارباب بود
+ امروز ساعت ۵ بیا اینجا
جوابشو با یه چشم دادم و به این فکر میکردم که این موضوع رو امروز بهش بگم اما نمیدونستم چجوری بگم و اینم نمیدونستم واکنش اون چیه.
رسیدم خونه اولین کاری که کردم رفتم یه دوش گرفتم و مامانم غذامو برام حاضر کرده بود خوردم و به ساعت نگاه میکردم تا خودمو آماده کنم و راس ساعت ۵ پیشش باشم...

ادامه دارد...

#مسعود

...Where stories live. Discover now