از خواب بیدار شدم و مثل همیشه حوصله ی هیچکس رو نداشتم از وقتی که با مایکل بهم زدم مدت زیادی نمیگذره و من هنوز دوسش دارم وقتی که مایکل گفت نمیخاد من رو ببینه فکر کردم یه شوخیه بی مزس ولی وقتی از لندن به نیویورک مهاجرت کرد فهمیدم هیچ شوخی وجود نداشته...
مامان_امیلی؟
من_بله مامی؟
_کلاسات تا نیم ساعت دیگه شروع میشه نمیخای بیای بری؟
از پله ها پایین اومدم با غر گفتم
_اههههه یه روز مزخرف دیگه شروع شد
_هنوز شروع نشده داری غر میزنی یکم ذوق داشته باش ترم جدید دانشگاهته..
_آه خیلی خب مامان من دیگه میرم
_برو مراقب خودت باش در ضمن انقدر غر نزن
_اوکی..
اوه خدای من ...من واقعا باید گواهینامه سریع تر بگیرم واقعا حوصله ندارم هر روز این مسافت رو طی کنم...
***
وقتی کلاس اولم تموم شد آنا تو سالن منتظرم بود
آنا_وای ببین کی اینجاست ! دوست رو مخ و غرغروی من
من_اوه تو رو خدا از الان شروع نکن انا اصلا حسش نیس
_تو کی حال داشتی که این بار دومت باشه؟
_از اون جایی که حوصله ی بحث کردن ندارم جوابتو نمیدم
همینطور که تو سالن در حال قدم زدن بودیم حس کردم دنیا دور سرم چرخید و به چیزی محکم برخورد کردمو به سختی به زمین افتادم...
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....