درد تموم وجودمو پر کرده بود مخصوصا سرم خیلی درد میکرد حس عجیب و بدی داشتم سعی کردم به ارومی چشمامو باز کنم تا بفهمم این صداهای نامفهومی که میشنیدم ماله کی بود چشمامو که باز کردم یه صورت اشنا جلو چشمم دیدم
فک کنم اون آلفرد باشه....
اوه بله درست حدس زدم
کمی طول کشید تا کاملا بفهمم چه اتفاقی افتاده...
صداها تقریبا واضح شد و من صدای انا و الفرد رو میشنیدم
آنا_امی حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟
آلفرد_فک کنم باید ببریمش بیمارستان
من_آنا؟
آنا_جانم؟ حالت خوبه ؟ من اینجام نگران نباش...میتونی حرکت کنی؟
م_اوهوم
به کمک آلفرد و انا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم سرم هنوز گیج میرفت پاهام شل شد و دوباره داشتم میوفتادم عقب عقب به سمت زمین رفتم و منتظر درد دوباره بودم ...
ولی خبری از زمین سخت نبود یه جای گرم و نرم افتادم...
که حس میکنم روی کسی افتادم چشمام رو باز کردم و در مقابل خودم چشمایی سبز به وسعت و زیبایی دریا دیدم و چیزی نمونده بود تو اون چشما غرق شم...
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....