از خواب بیدار شدم سرم درد میکنه...فکر میکنم به خاطر مشروبه
سعی کردم به یاد بیارم
بعد از اینکه رفتیم پایین پسرا اومدن و همشون واسمون دست زدن هری هم دست میزد ولی مثل اینکه یکم غمگین یا ناراحت بود..
اونا بهمون تبریک گفتن و یکم با هم خندیدیم و بعد ازشون خداحافظ کردیم و جدا شدیم و اینکه من فهمیدم الفرد یه دوست دختر داره که عاشق وان دایرکشن هست و به خاطر همین اون تو مهمونی بوده...
خوشحالم که بالاخره بیخیال من شد...
دیشب انا اومد خونه ی ما و با هم کلی خندیدیم و بالاخره ساعت5/30صبح خوابیدیم و الان ساعت4بعد از ظهره و انا هنوز خوابه...
من گوشیمو چک کردم و دیدم یه اس از طرف لویی دارم
لویی_امروز بیاید به این ادرس تا بفهمین جایزتون چیه
_کجا هست؟
ازش پرسیدم
_یه جای باحال بیا خودتون میفهمین
اون گفت
من با بدبختی انا رو بیدار کردم و لباس هامونو عوض کردیم و به ادرسی که لویی واسمون فرستاده بود رفتیم
به یه استودیوی ضبط و یه جور کارخونه که بهش چسبیده بود رسیدیم
انا_واو خدای من اینجا دیگه کدوم بهشتیه؟
من_واقعا محشره....
رفتیم تو البته با دهن باز و چشای گرد ( همون ضایع بازی خودمونه )
یکم راه رفتیم یه پسر دیدم البته که اون لیام بود
اون یه شلورا لیه تنگ پوشیده بود با یه تاپ مشکی و یه کلاه افتابی رو سرش اونم انگار تازه وارد شده بود
لیام_اوه سلام دخترا دنبال من بیاین بقیه از این طرفن
منو انا سلام دادیم و یه مرسی گفتیم و بی هیچ حرف دیگه ای پشتش راه افتادیم
تا اینکه رسیدیم به بچه ها ...
نایل اومد جلو با یه لبخند ملیح
نایل_خب فکر کنم جفتتون دارین غش میکنین و میمیرین از فضولی تا بدونین چی در انتظارتونه
من_اره تقریبا
هری که همچنان ته چهرش ناراضی بود سعی کرد لبخند بزنه دستاشو مالوند بهم و اومد جلو
هری_خب من بهتون میگم
انا که نزدیک بود غش کنه به خاطر هری اون دیشبم همینطور بود وقتی پسرا اومدن دورمون داشت میمرد واقعا
هری_ما دنبال بهترین ها بودیم و پارتی دیشب به همین منظور انتخاب شد تا یک یا دو نفر انتخاب شن که مثل اینکه هر دوشون دخترن
من و انا همچنان گیجیم و چیزی از حرفای این پسر چشم سبز نمیفهمیم
هری_خب شماها خوش شانسین ...من تازگی هاصدام گرفته شده و وقته البوم جدیدمونه و وقتشه سولو هامونو سریع تر ضبط کنیم پس چون دستگاه ها و لپتاب ها خیلی اثری رو تنظیم صدام نداره قرار شد موقع سولو هایکی به صورت ملو و زمزمه یکی تون باهام بخونه
زین_اونطوری که النور میگفت به ما مثل اینکه امیلی رقص خیلی خوبی داره
اون به من نگاه کرد و من یکم خجالت کشیدم و سرمو تکون دادم
لیام_خب پس جای بحث نمونده دیگه انا تو و هری با هم میخونین و امی تو هم یه رقص با ریتم اهنگایی که بهت میدیم به صورت هماهنگ در میاری و دنبال چهار نفر رقاص عالی مثل خودت میگردی البته خب سه تا چون انا هم باید باهات باشه
ما اومدیم بیرون از سالن
انا_جییییییییییییغ باورت میشه همه ارزوهام داره براورده میشه ...وای دارم میمیرم از خوشی
من_اره منم باورم نمیشه...مثل اینکه مسیر زندگیمون داره عوض میشه اگه ما بتونیم با اینا موفق بشیم نیازی به تموم کردن دانشگاه نداریم اون موقع ما مشهور میشیم و همه مارو درخواست میکنن... این شگفت انگیزه
من و انا واقعا تو شوک بودیم و کلی با هم بالا پایین پریدیم و برگشتیم به خونه ی ما
و قرار شد کله روز رو به خرید بگذرونیم و وقتی اخرای شب برگشتیم خونه ی ما من و انا تا 4صبح با هم فیلم دیدیم و بعد رفتیم تو جا و انا خوابید
ولی من نه..
هنوز دارم فکر میکنم....چطور انقدر یه پارتی زندگیمو تغییر داد...
دارم به ارزوهایی که از بچگی تو خواب میدیدمشون میرسم.....پول....ثروت....شهرت...محبوبیت...ارامش...خانندگی و رقص...
و میدونم این راه سختیه
و اینه راه من....راهی که قراره اینده ی منو بسازه...
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....