تنها چیزی که تو چشمای مادرم دیده میشد ترس و نگرانی بود
_مام؟ یه چیزی بگو مردم از نگرانی
_پدرت....
انگار دنیا رو سرم خراب شد
_پدرم چی...
صدام میلرزید
_پدرت تصادف کرده باید بریم بیمارستان
_چی... اونوقت تو میخاستی همچین موضوع مهمی رو از من مخفی کنی...
_نمیدونم فکر کردم نگرانت نکنم
_داری باهام شوخی میکنی؟
_متاسفم
_من میرم اماده شم برم بیمارستان
_منم میام..
_اصلا حرفشم نزن مام.. نمیخام بیماری قلبیت دوباره عود کنه تا همین الانشم استرس زیادی رو تحمل کردی
_ولی اخه..
_مادر نمیزارم بیای...خیالت راحت
ادرس رو واسم بفرست بای
_مراقب خودت باش منم بی خبر نزار
_اوکی
یه تاکسی گرفتم و رفتم به ادرس بیمارستان تپش قلبم بالاتر از همیشه بود ... کی فکرشو میکرد این اتفاق بیوفته.
از پله های بیمارستان بالا رفتم و رسیدم بخش تصادفی ها
_ببخشید خانوم پدر منو اوردن اینجا
_اسمش؟ تو کدوم بخش؟
_جان هنریکس..بخش تصادفی ها..
_اوه پس شما دخترشونین برید پیش دکتر تو اتاق 197پیش پدرتونه دکتر
_مرسی
به سرعت اتاق رو پیدا کردم وقتی پدرمو دیدم که رو تخت افتاده نفس تو سینم حبس شد
_دکتر پدرم خوب میشه.؟
_صد درصد... فقط یه مشکلی هست
_چه مشکلی؟
تو یک ثانیه ترس کل بدنمو به لرزه انداخت
_ابن یه تصادف کوچیک بود ولی پدرتون ضعف عجیب و بیش از اندازه ای نشون داده و طبق ازمایشی که انجام شد ما باید بدونیم پدرت چه موادی مصرف میکنه؟
_چی.....
انگار چند دقیقه همه چیز متوقف شد و انگار حالم دست خودم نبود...
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....