Untitled Part 6

675 101 1
                                    

تنها چیزی که تو چشمای مادرم دیده میشد ترس و نگرانی بود

_مام؟ یه چیزی بگو مردم از نگرانی

_پدرت....

انگار دنیا رو سرم خراب شد

_پدرم چی...

صدام میلرزید

_پدرت تصادف کرده باید بریم بیمارستان

_چی... اونوقت تو میخاستی همچین موضوع مهمی رو از من مخفی کنی...

_نمیدونم فکر کردم نگرانت نکنم

_داری باهام شوخی میکنی؟

_متاسفم

_من میرم اماده شم برم بیمارستان

_منم میام..

_اصلا حرفشم نزن مام.. نمیخام بیماری قلبیت دوباره عود کنه تا همین الانشم استرس زیادی رو تحمل کردی

_ولی اخه..

_مادر نمیزارم بیای...خیالت راحت

ادرس رو واسم بفرست بای

_مراقب خودت باش منم بی خبر نزار

_اوکی

یه تاکسی گرفتم و رفتم به ادرس بیمارستان تپش قلبم بالاتر از همیشه بود ... کی فکرشو میکرد این اتفاق بیوفته.

از پله های بیمارستان بالا رفتم و رسیدم بخش تصادفی ها

_ببخشید خانوم پدر منو اوردن اینجا

_اسمش؟ تو کدوم بخش؟

_جان هنریکس..بخش تصادفی ها..

_اوه پس شما دخترشونین برید پیش دکتر تو اتاق 197پیش پدرتونه دکتر

_مرسی

به سرعت اتاق رو پیدا کردم وقتی پدرمو دیدم که رو تخت افتاده نفس تو سینم حبس شد

_دکتر پدرم خوب میشه.؟

_صد درصد... فقط یه مشکلی هست

_چه مشکلی؟

تو یک ثانیه ترس کل بدنمو به لرزه انداخت

_ابن یه تصادف کوچیک بود ولی پدرتون ضعف عجیب و بیش از اندازه ای نشون داده و طبق ازمایشی که انجام شد ما باید بدونیم پدرت چه موادی مصرف میکنه؟

_چی.....

انگار چند دقیقه همه چیز متوقف شد و انگار حالم دست خودم نبود...

Feel gone with the windWhere stories live. Discover now