تو تاکسی که بودم داشتم یه حرفای دکتر فکر میکردم..
سعی داشتم خودمو یه جوری قانع کنم...
من اصلا به این فکر نکردم که چطور به مادرم بگم
وارد خونه شدم اول مطمئن شدم مادرم ارومه بعد اروم اروم همه چیزو بهش توضیح دادم کاش میتونستم همه چیو ازش پنهون کنم چون واقعا این اضطراب ها واسه بیماریش خوب نیس...
در کمال تعجب مادرم خیلی عادی رفتار کرد اول مطمئن شدم که حالش خوبه بعد رفتم به اتاقم همین که رسیدم به اتاقم گوشیم زنگ خورد
_الو
_الو امیلی حاضری من نزدیک خونتونم..
_چی...
اوه من کاملا فراموش کرده بودم پارتیه امشبو
_سریع حاضر شو اشکال نداره
_ولی انا من امروز حالم خوب نیس
اینو گفتم و به فکر فرو رفتم
_اشکال نداره یه تفریح حالتو خوب میکنه
حدس زدم حق با اونه من باید حواسمو پرت کنم امروز یه روز طولانی بود و افتضاح و من نمیخام بقیه شبم به فکر و خیال بگذره
_خیله خب الان اماده میشم
رفتم تو کمد یه لباس مشکی برداشتم که تا حالا نپوشیده بودمش اون لباس فقط بخش کمی از رانمو میپوشوند ولی حوصله و وقت خجالت کشیدن رو ندارم پس یه کفش لژدار و پاشنه بلند مشکی پوشیدم و ارایش غلیظ کردم و موهامو دورم ریختم و رفتم دم در انا اومد و راه افتادیم وقتی رسیدیم به پارتی جلوی در واقعا شلوغ بود
انا دستم رو گرفت و اسممونو به مردی که جلوی در بود گفت و وارد شدیم و رفتیم تو کافه ی پارتی نشستیم و انا دو تا ویسکی سفارش داد
***
وقتی یک ساعت گذشت من تقریبا3لیوان خورده بودم
که دیدم ناگهان صدای جیغ همه بلند شد رفتم سمت جمعیت و دیدم لوییس تاملینسون و دوست دخترش الینور توی پارتی در حال رقص هستن
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....