Untitled Part 5

823 107 3
                                    

وقتی اخرین کلاسمم تموم شد حدودا عصر شده بود کلاسای ما در رشته ی موسیقی و رقص بود بیشتر کلاسامون هم اموزش رقص بود ولی یه عده کلاس هم راجع به زندگینامه موسیقدانای بزرگ داشتیم ...هم من هم انا

راستش آلفرد از همون روزای اولی که با من اشنا شد میشد گف ضایع بود که بهم یه حسی داشت ...

از همون موقعی که مایکل رو میشناختم الفرد رو هم میشناختم

مایکل همیشه اعصابش خورد میشد وقتی میدید الفرد تمام مدت دور و بر من پرسه میزنه

فکر میکنم برخورد امروزم با الفرد یک تصادف نبود و نقشه ی از قبل تهیه شدش بود...

به هر حال از صبح چیزی نخوردم و دلم بد جوری قار و قور میکنه با انا از دانشگاه خارج شدیم و با هم به طرف خونه هامون راه افتادیم

انا_امیلی اگه یه پیشنهاد بهت بدم قول میدی قبول کنی؟

من_سعیمو میکنم قبول کنم

_مارلینو که میشناسی؟ همون پسری که دوست الفرد هست و تو رشته گیاه شناسی درس میخونه؟

_خب؟

_امشب یه پارتی گرفته و ما رو هم دعوت کرده میخام قبول کنی امشب به پارتیش بریم؟

_امممممم ... راستش سورپرايز شدم ...نمیدونم...

_اوه بیخیال بیا بریم خیلی خوش میگذره خیلی وقته همچین جای باحالی نرفتیم... مارلین همیشه تو ی شهرکمون بهترین پارتیا رو میگیره

_پس با این حساب اون باید میلیونر باشه؟

_میلیونر نه... میلیاردر...اون واقعا پدر پولداری داره ... نمی دونم چرا با این همه پول درس میخونه؟

_توام عقلت کمه ها... مگه همه چیز پوله؟

_به هر حال... میای یا نه؟

_نمیدونم...ولی حدس میزنم بیام

_حدس نزن... باید بیای...

_خیله خب پس فعلا بای تا برم به کارم برسم

_برو بای

کلیدمو انداختم و وارد خونه شدم

من_سلام مامی

مامی_سلام

حس کردم صداش با بغض بود...

_مام؟ اتفاقی افتاده؟ تو گریه کردی؟

_نه

اون دروغ گفت کاملا معلومه گریه کرده

_میدونی که دیگه بچه نیستم و همه چی حالیم میشه دیگه درسته؟

یکم مکث کرد بعد گفت

_اره...تو راست میگی داشتم گریه میکردم..

اینو گفت و دوباره زد زیر گریه..

نمیتونستم درکش کنم...

تا به حال انقدر پریشون ندیده بودمش..

کم کم داشتم نگران میشدم..

حس میکنم امروز قرار نیست روز خوبی باشه و چیزی که قراره از مادرم بشنوم اصلا خوشحالم نمیکنه...

Feel gone with the windWhere stories live. Discover now