یکم که گذشت فهمیدم چند دقیقه ای هست زل زدم تو چشای اون پسر غری...
صبر کن ببینم چقدر قیافش اشنا بود؟ من اونو میشناسم؟
نه....امکان نداره اون....اون هری استایلز باشه...
اگه با چشمای خودم نمیدیدم باور نمیکردم
همینطور که داشتم فکر میکردم و از تعجب شاخام در اومده بود فهمیدم همچنان تو بغلشم:|
سریع خودمو جمع و جور کردم و از تو بغلش بیرون اومدم
و مثل اینکه اون پسره ی از خود راضی داشت با پوز خند نگاهم میکرد
تو دلم←( اه اه اه نیشتو ببند:|) از همون لحظه ی اول حس بدی بهش پیدا کردم
هری _اگه برانداز کردن من رو تموم کردی معذرت خواهی کن میخام برم...
من_اوه ببخشید تعادلمو از دست دادم
هری_نه ایرادی نداره داشتم شوخی میکردم
فقط من عجله دارم باید برم پس بای
من_بسلامت:|
اووووفففف چقدر پر ادعاااااس اه اه وقتی برگشتم سمت انا و الفرد دیدم که همچنان با دهنی فوقالعاده زیاد باز دارن مثل بز نگام میکنن
من_هوووییی
آنا_جییییییییییغ دیدیش هری استایلز عشقم بوووددد دختره ی خر شانس....
من:|
الفرد:-/
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....