_هری؟ تو خوبی ؟ چی شده؟ بلند شو ب ار ببینمت
هری_ای دستممممم
_چی شده؟
اون به سختی از روی دستش بلند شد و من با یه صحنه ی فجیع مواجه شدم دست هری هم تاول زده بود هم کاملا قرمز شده بود سرشو اورد بالا و تو چشمام نگاه کرداشک تو چشماش جمع شده بود
_واو
این تنها چیزی بود که تونستم بگم
_همینجا دراز بکش تا برم باند بیارم
رفتم از تو ساکم باند اوردم
_هری سعی کن بلند شی وایسی
بلند شد وایساد و من بهش کمک کردم و رفت سمت کابینت ها
_بشین روی کابینت
هری_چرا؟
به سختی اینو گفت
_میخای کمکت کنم یا نه؟
یه باشه ی کوچیک گفت و نشست روی کابینت و من دستشو گرفتم و وسط پاهاش وایسادمبه دستش پماد مالیدم و باند رو بستم به دور دستش تو این مدتهمش داشت از زیر چشم نگام میکرد ولی من فقط چشمم رو گذاشتم رو باندفاصله ی صورت هامون 10سانتی متر بود فقط
_خب چی شد این بلا سرت اومد
هری_راستش خواستم صبحونه ی خوبی بخوری واسه همین رفتم ارد گرفتم و خواستم پای سیب درست کنم
یه لحظه حواسم به گوشیم پرت شد و داشت میسوخت و منم حواسم نبود بدون پارچه کشیدمش بیرون
یه نگاه به پای سیب که بیرون اورده بود کردم خوشبختانه نسوخته بود
راستش دلم واقعا واسش سوخت
یه لبخند به زور زدم
_واقعا؟ خیله خب خدا رو شکر نسوخته برو بشین سر میز من میارمش
هری_دستت نسوزه؟
_برو من الان میام
سریع قهوه درست کردم و پای سیب رو گذشتم توی یه ظرف تا با هم بخوریم
رفتم سر میز هری نشسته بود و داشت به پاهاش نگاه میکرد
اومد چنگال برداره که من چنگال رو ازش گرفتم با تعجب بهم نگاه کرد
با چاقو بریدم
با چنگال بردم سمت دهنش
همچنان با تعجب نگام کرد ولی خوردتش
و با هم خوردیم من اون دستش که سالم بود رو گرفتم
و رفتم بیرون سوییچ رو برداشتم و نشستم پشت ماشین هری داشت با لبخند بهم نگاه میکرد
من این اطراف جاهای قشنگی رو بلدم حدود2ساعت تو راه بودیم و هری خوابید بیدار شد و من به ارومی دستشو گرفتم و کشیدم ورفتیم بالای کوه و همونجا رفتیم رستوران و تا عصر بالای کوه بودیم و وقت خوبی رو باهم گذروندیم تا برسیم خونه ساعت8شب شده بود و بقیه ی شب رو مشغول چیدن وسایلمون تو کمدا بودیم نمیدونم چقدر قراره اینجا بمونیم ولی هر چقدر که هست خوشحالم چون با عشقم میگذره و شادیم با هم
من هنوزم عاشقشم
وقتی ساعت12شد رفتیم تو جا ولی ایندفعه با فاصله ی کمتر
صبح که از خواب بیدار شدم سنگینی رو خودم حس کردم
چشمام رو باز کردم دو تا چشم سبز رو به روم بود هری داشت لبخند معروفشو میزد و من کاملا تو اغوشش بودم سعی کردم خودمو بکشم بیرون ودی اون منو محکم تر در اغوش گرفت
پس من دیگه سعی واسه جدایی نکردم و گذاشتم تو چشمای سبزش غرق شم
حدود نیم ساعت با همین حالت بودیم که هری دست منو گرفت و بلند شد و منو هل داد سمت دستشویی و گفت
هری_برو مسواک بزن و هر کاری داری بکن که امروز میخایم با هم اشپزی کنیم امشب مهمون داریم
_مهمون ؟
هری_خودت میفهمی
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....