خب دوستان اول یه خلاصه کوچولو میگم چون یاد تون رفته....
هری استایلز بعد مرگ پدر امیلی اون رو به ویلاش میبره تا حال اون رو خوب کنه و اون امیدشو به دست بیاره تو این مدت امیلی تصادف بدی میکنه و حافظه ی بلند مدتش رو از دست میده و هری رو خوب نمشناسه ولی بعد چند روز هری همه چیز رو براش توضیح میده...
هری و امیلی الان برگشتن به ویلا و امیلی مرخص شده...
*****
داستان از نگاه امیلی
گرمی دستاشو دور کمرم حس کردم
_ هری میشه بری عقب...دارم قارچ خورد میکنم دستم میبره
اون هیچ توجهی به حرفم نکرد و من رو بیشتر به خودش چسبوند
ه_هنوزم مثل اون قدیما عطر گل رز میزنی. ..
خب راستش من همیشه عاشق گل رز و عطرش بودم سری پیش قبل از اینکه هری رو ترک کنم همیشه هری برام گل رز میخرید سر قرارامون
_ تو هنوز یادته این چیزای کوچیک رو هری؟
ه_هر چیزی یا نشونه ای که تو گذشتم مربوط به تو هست رو کامل یادمه
من درسته حافظم رو از دست دادم ولی نه کاملا چون خیلی چیزها که نه مادرم بهم گفت نه هری رو به خوبی یادمه مثل اینکه یه دوست پسر جز هری داشتم و اون با بیرحمی تنهام گذاشت من بعداز اینکه هری رو ترک کردم و به لندن اومدم باید اون رو فراموش میکردم این درد و عذاب وجدان داشت منو نابود میکرد من باید حواسم پرت میشد.وگرنه بعید میدونم اگه میتونستم به زندگیم ادامه بدم
هری به ارومی سرش رو بالای سرم گذاشت و منو کامل به خودش چسبوند
ه_تو خیلی بهم بد کردی امیلی...تو منو تنها گذاشتی تو موقعیتی که بهت نیاز داشتم همون موقع بود که مادرم میخاست دوباره ازدواج کنه همون موقعی که من قرار بود تو ایکس فکتور شرکت کنم همون موقعی که توی زندگیه سختی بودم من رو تنها گذاشتی.... تو که دیگه اینکارو نمیکنی درسته؟
_ هری هنوز خیلی چیزا هست که باید دربارش صحبت کنیم ما هنوز مشکلاتی که به خاطر گذشته پیش اومده رو حل نکردیم و برای این حرفا خیلی زوده
اون سریع از من دور شد
ه_یعنی نمیخای پیشم بمونی؟ یعنی بازم میخای ترکم کنی؟
اون داشت داد میزد
_ من همچین چیزی نگفتم هری...
ه_ولی اینطور به نظر میاد ... تو بازم نیومدی که بمونی درسته؟ ....دوباره میخای منو با تموم وجود درگیر خودت کنی و بعد بری؟
_هری اروم باش لطفا
ه_این بلاییه که توداری سرم میاری
_ هری اگه سرنوشت ما کنار هم باشه و بهم گره خورده باشه نیازی نیست هیچ کدوم قولی به هم بدیم
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....