داستان از نگاه هری
اووووفف یک ساعته دارم میگردم و نایل رو صدا میکنم...
بهتره برم ببینم امیلی داره چیکار میکنه...
بعد از پنج دقیقه راه رفتن از دور دو تا موی بلوند دیدم یکی دختر و یکی دیگه پسر اون دوتا نایل و امیلی هستن
اوه خوشحالم که نایل بالاخره پیدا شد امیدوارم یه دلیل درست حسابی واسه اینکارش داشته باشه وگرنه قسم میخورم با کفشم به جونش بیوفتم:|
هی دارم درست میبینم؟ امیلی داره گریه میکنه ؟ اونم تو بغل نایل؟ اونا چی دارن بهم میگن ؟ هر چی میگذره بیشتر چهره ی اون دختر واسم اشنا میشه امیدوارم اون امیلیه خودم باشه
من اول باید دلیل و ندرک کافی بیارم تا مطمئن شم خودشه و اگه خواست انکار کنه و بازم ترکم کنه بتونم قانعش کنم من باید بیشتر باهاش برم بیرون تا بدونم اون رفتارش چقدر تغییر کرده من تقریبا دارم مطمئن میشم که عشقم رو پیدا کردم
ولی الان واسه گفتنش زوده پس بهتره دست از فکرای چرت و پرتم بردارم و برم از الان دنبال مدرک بگردم و برم گوش کنم چی میگن بهم
بهشون نزدیک شدم رفتم تقریبا جلوشون ایستادم همون لحظه چشم امیلی به من خورد و سریع اشک هاشو پاک کرد و حس میکنم چیزی که به نایل زمزمه کرد درباره ی من بود بهتره وانمود کنم چیزی نفهمیدم و اتفاق خاصی نیوفتاده
داستان از نگاه امیلی
من هری رو دیدم نایل هم اونو دید
تا نزدیکمون نشده بود
به نایل زمزمه کردم
_لطفا چیزی بهش نگو الان نه...بعد باهم صحبت میکنیم
اشکامو پاک کردم و بحث رو عوض کردم
_نایل میدونی ممکنه چقدر از طرفدارا نگرانت شده باشن؟ هری من اونو پیداش کردم میشه به بقیه دوستات خبر بدی به خونه ی زین برگردن ؟ بگو ما هم با نایل میایم اونجا
هری_اوهوم ...حتما..
اون به سادگی جواب داد فکر کنم چیزی نشنیده باشه که این منو خوشحال میکنه من دیگه لیاقت اونو ندارم نمیخوام دوباره باعث شکستن قلبش بشم پس بهتره ازش دوری کنم
هری به زین زنگ زد و ازش خواست به همه پیام بده برگردن
تو ماشین هری نشستیم و به سمت خونه ی زین راه افتادیم وقتی رسیدیم من فهمیدم که واقعا خونش با عظمت و زیباس وقتی با لویی و النور اومدیم انقدر استرس داشتم که به هیچی جز اتفاقی که ممکن بود بیوفته فکر نمیکردم پس به خونه دقت نکرده بودم
فکر کنم زین خوشبخت ترین پسر گروه باشه هم خوشتیپ و خوش قیافه هست هم پولداره هم یه دوست دختر عالی داره
من پری رو خیلی دوست دارم و امید وارم بتونم یه روزی باهاش دوست بشم
وارد خونه شدیم همه اومده بودن وقتی نایل اومد تو همه به سمتش حمله کردن اونو در اغوش گرفتن و نایل وقتی نشستیم شروع کرد به توضیح دادن و فهمیدم لویی خیلی ناراحت شده
لویی_این فکرا چیه تو میکنی؟ بدون تو وان دایرکشن بی معناس تو عضو این گروهی و صمیمی ترین دوست همه ی مایی
هری_نایل تو واقعا دیوونه ای
لیام_امیدوارم دیگه از این فکر ها نکنی چون دفعه ی بعد با دمپایی خیس مثه سوسک لهت میکنم
همه به این حرف لیام خندیدن
نایل_دلت میاد با بچت این کارو کنی ددی دایرکشن؟
لیام_چرا که نه
جو فوق العاده ای بود و همه در حال خنده بودیم
که گوشیم زنگ خورد رفتم سمت بالکن که روبه روی کاناپه هایی که روشون نشسته بودیم بود
_الو
انا_الو سلام امی کجایی ؟
_خونه ی یکی از دوستام
_کدوم دوستت؟
_اممم ببین دوستم داره صدام میکنه بعدا باهات حرف میزنم
_امی منو نپیچون تو یک دروغ گوی افتضاحی اصلا بلد نیستی دروغ بگی
_خیله خب میگم کجام فقط قول بده جیغ نکشی وگرنه تلفنو قطع میکنم
_چشمممم
_ام چیزه.... خونه ی...
زین
کلمه ی زین رو گفتم و گوشیم رو از گوشم دور کردم من انا رو میشناسم اون یه دایرکشنر فوق العاده سر سخته پس رفتارشو پیش بینی کردم
انا_زییییییننننن
مالککککککککک؟
جیغ زد اوفففف گوشم کر شد
_اره
_جییییییییییییغغ باورم نمیشه تو داری دروغ میگییییییی....
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....