داستان از نگاه امیلی
من تصمیم خودموگرفتم من باید هری رو ببخشم
من بدون اینکه به خودم یا گسی اعتراف کنم هر روز بهش فکر میکردم هرروز دلم برای دستای هری دلم برای وجودش کنارم تنگ میشد
وقتی تصمیم قطعی مو گرفتم رفتم یواشکی بلیط هارو از اینترنت پس دادم ولی خدا رو شکر برگه ی بلیطا دست مایک هست و چیزی نمیفهمن تا موقع پرواز
وقتی رفتیم به فرودگاه من به ساعتم نگاه کردم یه ربع دیگه پرواز هری میشینه به سائوپائولو
من وقتی به بخش تحویل بار رسیدیم برای اینکه موقعی که مایک و مامان میفهمن که بلیطا باطل شده اونجا نباشم بهونه ی دستشویی اوردم و رفتم به سمت پرواز خارجی
وقتی به ترمینال هری اینا رسیدم فرود پروازشون رو اعلام کرد
اینجا خیلی شلوغه ...یعنی هری هنوزم دوسم داره ؟
همه این دخترا منتظر باند مورد علاقشونن من همونطور که به شیشه ی فرودگاه چسبیده بودم و منتظر هری بودم از دور دیدمش داشت میخندید....
برای طرفداراش دست تکون میداد....اون بدون منم خوشحاله....
من همونطور که اون گفت به درد پسری مثه اون نمیخورم....این که الان یه مدل هستم چیزی رو تغیر نمیده و خوشحالم از اینکه ادمای فرودگاه انقدر ذوق هری رو کردن که من به چشم نمیام نمیخام جلب توجه کنم ....
هری داشت به طرفداراش نگاه میکرد هر چی نزدیک تر میشد من احساس شوق میکردم ...میدونم که چه قدر دلم براش تنگ شده
نمیگم از این که خوشحاله ناراحتم ....ولی کاش انقدر دوریم براش راحت نبود
همونطور که داشت به طرفداراش نگاه میکرد ...چشمش به من خورد
اون به من زل زده بود وشک تعجب رو میشد تو چشماش دید ...
همه ی پسرا به خاطر قیافه ی هری برگشتن به جایی که نگاه میکرد نگاه کردن....یعنی به من اون ها منو نشناختن ولی هری شناخت....
اون به سمت در دوید تا سریع تر برسه به من....یعنی میخاد سرم داد بزنه که از زندگیش گم شم بیرون؟
خدایا؟ میشه هنوز دوسم داشته باشه...؟
اون از در اومد و داشت دنبال من میگشت با چشماش میخاستم اسمشو صدا کنم که از پشت گردنم احساس خفگی کردم و حس کردم یکی داره منو میکشه عقب...
داستان ازنگاه هری
من دنبالش گشتم ولی اون نبود اون تا همین چند لحظه ی پیش اینجا بود حاضرم قسم بخورم
یعنی خیالاتی شدم؟
توجهم به یه سمت جلب شد...
یه دایره ی بزرگی از ادما دور یه چیزی جمع شده بودن و مثل این که همه ی اونا از چیزی که میدیدن ناراضی بودن
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....