Untitled Part 35

307 43 22
                                    

داستان از نگاه امیلی

من تصمیم خودموگرفتم من باید هری رو ببخشم 

من بدون اینکه به خودم یا گسی اعتراف کنم هر روز بهش فکر میکردم هرروز دلم برای دستای هری دلم برای وجودش کنارم تنگ میشد

وقتی تصمیم قطعی مو گرفتم  رفتم یواشکی بلیط هارو از اینترنت پس دادم ولی خدا رو شکر برگه ی بلیطا دست مایک هست و چیزی نمیفهمن تا موقع پرواز

وقتی رفتیم به فرودگاه من به ساعتم نگاه کردم یه ربع دیگه پرواز هری میشینه به سائوپائولو

من وقتی به بخش تحویل بار رسیدیم برای اینکه موقعی که مایک و مامان میفهمن که بلیطا باطل  شده اونجا نباشم بهونه ی دستشویی اوردم و رفتم به سمت پرواز خارجی 

وقتی به ترمینال هری اینا رسیدم فرود پروازشون رو اعلام کرد 

اینجا خیلی شلوغه ...یعنی هری هنوزم دوسم داره ؟

همه این دخترا منتظر باند مورد علاقشونن من همونطور که به شیشه ی فرودگاه چسبیده بودم و منتظر هری بودم از دور دیدمش داشت میخندید....

برای طرفداراش دست تکون میداد....اون بدون منم خوشحاله....

من همونطور که اون گفت به درد پسری مثه اون نمیخورم....این که الان یه مدل هستم چیزی رو تغیر نمیده و خوشحالم از اینکه ادمای فرودگاه انقدر ذوق هری رو کردن که من به چشم نمیام نمیخام  جلب توجه کنم ....

هری داشت به طرفداراش نگاه میکرد هر چی نزدیک تر میشد من احساس شوق میکردم ...میدونم که چه قدر دلم براش تنگ شده

نمیگم از این که خوشحاله ناراحتم ....ولی کاش انقدر دوریم براش راحت نبود 

همونطور که داشت به طرفداراش نگاه میکرد ...چشمش به من خورد 

اون به من زل زده بود وشک  تعجب رو میشد تو چشماش دید ...

همه ی پسرا به خاطر قیافه ی هری برگشتن به جایی که نگاه میکرد نگاه کردن....یعنی به من اون ها منو نشناختن ولی هری شناخت....

اون به سمت در دوید تا سریع تر برسه به من....یعنی میخاد سرم داد بزنه که از زندگیش گم شم بیرون؟

خدایا؟ میشه هنوز دوسم داشته باشه...؟

اون از در اومد و داشت دنبال من میگشت با چشماش میخاستم اسمشو صدا کنم که از پشت گردنم احساس خفگی کردم و حس کردم یکی داره منو میکشه عقب...


داستان ازنگاه هری

من دنبالش گشتم ولی اون نبود اون تا همین چند لحظه ی پیش اینجا بود حاضرم قسم بخورم 

یعنی خیالاتی شدم؟

توجهم به یه سمت جلب شد...

یه دایره ی بزرگی از ادما دور یه چیزی جمع شده بودن و مثل این که همه ی اونا از چیزی که میدیدن ناراضی بودن

Feel gone with the windWhere stories live. Discover now