من میدونستم پارتی ها ی مارلین خیلی مشهوره ولی فک نمیکردم تا این حد که یه خاننده ی معروف رو اینجا ببینم میخاستم باهاشون عکس بندازم ولی به استراحت نیاز دارم پس باید برگردم خونه....
از انا خداحافظی کردم داشتم از مارلین تشکر و خداحافظی میکردم و عقب عقب میرفتم و دور میشدم ازشون همین که رومو برگردوندم با یک نفر برخورد کردم و تمام شرابش ریخت رو لباسم
همینطور که خودمو واسه ی فریاد زدن اماده میکردم دیدم اون دختر النور دوست دختر لویی هست
النور_واقعا متاسفم ....واقعا حواسم نبود
من_اوه ....نه ایرادی نداره مقصر من بودم
_به هیچ وجه..... لویییییییییی؟!
لویی_عشقم صدام زدی؟
_اوهوم...من گند زدم به لباس این دختر خانوم؟...
من_امیلی هستم
ال_اوه بله لباس امیلی رو کثیف کردم ما باید اونو برسونیم خونشون
لو_هر چی تو بگی عشقم
من_نه نیازی نیس خودم میرم
لو_اوه منم از اشناییت خوشبختم امیلی
من_اوه ببخشید خوشحالم از دیدنتون واقعا سوپرایز شدم من واقعا گروهتونو دوست دارم
سوار ماشین شدیم
النور اومد عقب نشست پیش من
ال_دوباره متاسفم
من_اوه بیخیال
ال_درباره ی خودت بگو به نظر دوست داشتنی میای و دوست دارم باهات بیش تر اشنا شم
شروع کردم به حرف زدن و تو مدت کم زود با النور مچ شدم لویی هم اون وسطا یه چیزایی میگفت من همیشه عاشق این زوج بودم
وقتی با کلی بدبختی لویی خونمونو پیدا کرد من پیاده شدم النور هم همینطور
ال_باید باهم بیشتر اشنا شیم خیلی دوست دارم با هم بگردیم
من_این واسم افتخاره
بعد النور شماره ی خودشو لویی رو بهم داد بعد از اینکه باهاشون رو بوسی کردم رو صندلی های جلو کنار هم نشستن و دستای هم رو گرفتن و لویی گاز داد و ماشین کم کم از جلوی چشمم دور شد
____________
دوستان لطفا نظر بدین و لایک کنید اگه داستانم مزخرفه دیگه نمیزارم پس بهتره نظرتون رو بدونم
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....