داستان از نگاه نایل
دیگه از این زندگی خسته شدم ....
چرا هیچ کس به من اهمیت نمیده....
چرا انقدر تنهام...
چرا هیچ کس متوجه نبودم نشده یعنی من یه دونه فن هم ندارم که برام ارزش قائل باشه...
پس واقعا اگه من از این گروه لعنتی برم به نفع بقیه ی پسراس...
چون تو اهنگ پارت هایی که اونا میخونن بیشتر میشه و این که پول بیشتری به هر کدوم میرسه...
و از کجا معلوم که رابطشون بدون من بهتر نباشه اوه پسر این واقعا مسخرس که اینقدر تنهام..
درسته ادم پولدار و مشهوریم ولی ای کاش یکی از طرفدارام که منو به خاطر قیافم و پولم یا صدام نخواد اینجا بود تا یکم باهاش صحبت میکردم بلکه اروم شم....
همینطور که تو افکار خودم غرق شده بودم حس کردم یه صدایی شنیدم و یک نفر داره به سمتم میاد
هر کی هست امیدوارم از پسرا نباشه
_ناییییل... تو واقعا خودتی؟
برگشتم به سمت صدایی که بغض از اون فوران میکرد
با یک چهره ی اشنا مواجه شدم ...
چهره ای که انگار خیلی وقته میشناسمش...
ولی امکان نداره این اون ادمی که فکرشو میکنم باشه چون اون سه ساله ناپدید شده
پس به امید و تصور اینکه اون یه طرفدار دوست داشتنیه رفتم به سمتش تا اون رو در اغوش بگیرم...
ولی اون چشما جلوم رو گرفت چشمایی که یک بار دیگه ام اینطوری و انقدر نگران دیده بودم ..
اون یه طرفدار نیست
ولی اون امیلی هم نیست... چون امکان نداره...
_نایل؟! منو یادت نمیاد؟ من همون دوست بی وفایی ام که بعد از دبیرستان غیبش زد...
همونیم که از همه دوستاش بی خداحافظی دل کند....
من_امیلی؟ من نمیتونم باور کنم...یعنی این واقعا تویی...
داستان از نگاه امیلی
وقتی میخاستم شروع کنم به گریه و در اغوشش بگیرم فهمیدم خیلی وقته اشکای گرمم روی صورتم جاری شده
پس به سمتش رفتم و محکم اون پسر مو بلوندی رو که قابل اعتماد ترین و صمیمی ترین دوستم بود و هست رو در اغوش گرفتم و فهیدم صدای هق هق هام انقدری بلند بوده که صدای نایلو دیگه نمیشنیدم...
پس صدامو ارومتر کردم...
نایل_باورم نمیشه دارم اینجا میبینمت
اون منو از اغوشش بیرون اورد و با دو دستش شانه هامو به سختی نگه داشت تا بتونه توی چشمای اشک الودم نگاه کنه
شاید میخاد مطمئن شه که من همون لعنتی احمقی هستم که به خاطر شغل لعنتی پدرش از دوستاش دل کند...
در همین حال که شروع کردم به توضیح دادن اشکام هم قطع نمیشد...
من_همون روز اخر دبیرستان که از هم خداحافظی کردیم میدونستم این دیدار اخرمونه ولی نمیخاستم تو یا هری یا حتی لیام یا سوفیا جلومو بگیرین
من یه احمق بودم که فکر میکردم توی لندن زندگی بهتری خواهم داشت تا توی نیویورک و اومدن به لندن ارزوی من بود و خدا می دونه که چقدر بعد از رفتن پشیمون شدم ولی دیگه دیر شده بود من به خاطر شرکت کوفتیه پدرم که از نیویورک به لندن تغییر مکان داده بودن باید از اونجا به شهر به اصطلاح رویاهام مهاجرت میکردم
من با خودم قرار گذاشتم که وقتی به لندن رسیدم به تک تکتون زنگ بزنم ولی ... نشد
نایل_چرا؟
_چون شماره ی همتون تو اون دفترچه ای بود که تو اسباب کشی گم کردم تو که میدونی من تازه گوشیم رو از تعمیری گرفته بودم واسه همین وقت نکرده بودم شماره هاتون رو که پاک شده بود دوباره سیو کنم به غیر از شماها من عزیز های دیگه ای هم تو این مهاجرت گم کردم
و مجبور شدم خطمو عوض کنم و بفروشم به کسی که میخاست به نیویورک بیاد
ن_پس اینطوری شد که هیچوقت برنگشتی...
م_میخاستم برگردم ولی روی دیدن هری رو نداشتم روی دیدن هیچ کدومتون رو نداشتم
سرمو بالا گرفتم و متوجه شدم هری جلوم وایساده و داره با یه حالت تلخ و سرد توی چشمام نگاه عجیبی میکنه که نمیتونستم بفهمم چیه
فقط امیدوارم چیزی از حرفای منو نایل نفهمیده باشه
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....