دیروز وقتی خبرو اومدن هری و دوستاش رو به سائوپائولو شنیدیم قرار شد تا مدتی که اینجان ما به لندن برگردیم و به همین خاطر با مایکل و مادرم برای خرید سفر رفتیم
ما چون شناسنامه ی انگلیسی مون رو هنوز داریم نیازی به ویزا نداریم
امروز من و مایکل نشستیم تا بتونیم یه بلیط هواپیمایی به لندن بگیریم ولی پرواز بعدی تا پنج روز دیگس ...دقیقا روزی که هری و پسرا میان سائوپائولو...
پس ما باید خیلی محتاط باشیم که اگه ساعت پروازمون هم جوری بود که ممکن بود همو ببینیم حواسمون جمع باشه و ظاهرمون رو تغییر بدیم
پس ما برای این یه مدتی که نیستیم باید چمدون ببریم
مایکل_امی؟
_همممم؟
م_من نمیخام تو رو از دست بدم....دوباره...پس باید خوب ظاهرمون رو برای پنج روز دیگه تغییر بدیم که شناخته نشیم
_میدونم مایک...نیازی نیست انقدر نگران باشی عزیزم...من دیگه هیچ حسی ندارم به اون...اون حتی اگه مارو ببینه و منو بشناسه هم من برنمیگردم پیشش...البته اگه اصلا اسممو یادش مونده باشه چه برسه به قیافم
م_میدونم...من....من فقط. ...فقط یکم نگرانم ..
اینو گفت و من به طرفش رفتم و با دستام صورتش رو نگه داشتم تا تو چشمام نگاه کنه
_نگران هیچ چیز نباش ما دو تا برای هم عالی هستیم و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه...
اینو گفتم و اون بالاخره لبخند زد و لبشو روی لبام گذاشت
چهار روز بعد
داستان از نگاه هری
ما بعد از تمرین مون برای دو کنسرت اخرمون رفتیم به خونه هامون تا بتونیم وسایلمون رو جمع کنیم
ما به غیر این فقط یه بار دیگه تمرین میکنیم که اونم پسفردا قبل تمرین توی کنسرت
ما فردا عصر سوار جت شخصیمون به سائوپائولو میشیم
نمیدونم چرا ...ولی حس میکنم قراره اونجا خوشحال باشم و بهم خوش بگذره و حس خاصی دارم به این سفر حسی که تو سفر های قبلی تور نداشتم
خیلی اشناس ولی اون چیه؟....
امیدوارم چیز بدی نباشه
من بعداز جمع کردن وسایلم تو ویلام رفتم رو تخت ولی خوابم نبرد
این ویلا یه ویلای جدیده من اون ویلایی که پارسال با امی توش بودم رو فروختم چون هر گوشه از اون جا بوی تنهایی میداد بعد رفتن اون...
بالاخره بعدکلی فکر و خیال خوابم برد...
داستان از نگاه امیلی
اون دستامو با دستای بزرگش گرفت و با یه لبخند که چال گونش رو نشون میداد لبامو بوسید
حس میکنم خیلی وقته نبوسیدمش دلم براش تنگ شده
موهاش صورتمو قلقلک میداد اون منو بغلم کرد و برد تو هوا و چرخوند و زیباترین خنده شو بهم نشون داد
هری_امی تو که ترکم نمیکنی دوباره درسته ؟ من بدون تو نابود میشم
_چی؟
مایک_امی بیدار شو ....امیلی... بیدار شو
صدای مایکل رو شنیدم ولی اونو نمیدیدم
به هری نگاه کردم دیدم همینطور دارم ازش دکر میشم و همه چی محو میشه...
چشمامو باز کردم
مایک_امی؟ تو خوبی داشتی کابوس میدیدی؟
کابوس ؟ اون یه رویای شیرین بود...چیزی که دلم برای وجودش تنگ شده....عشق...تا کی خودمو قراره گول بزنم؟
من مایکل رو واقعا دوست دارم؟ واقعا هیچ چیز مارو نمیتونه جدا کنه؟
معلومه که میتونه..اگه من هری رو یه بار ببینم و اگه اون پشیمون باشه از حرفایی که بهم زده من همون لحظه میبخشمش ....من واقعا بهش نیاز دارم.....دلم برتی تمام حسایی که وقتی با اون پسر شیرین بودم داشتم تنگ شده...
( خودم دارم به امیلی حسودی میکنم شمارو نمیدونم )
داستان از نگاه هری
خیلی عجیبه من دیشب نصفه شب خواب امیلی رو دیدم اخرین باری که خوابشو دیدم حدود7ماه پیش بود...
چرا انقدر ناگهانی؟ شاید من تازگی زیادی براش دلتنگم و بهش فکر میکنم؟ شایدم این یه نشونی باشه که نباید از پیدا شدنش نا امید شم....
ما بعد ناهار راه افتادیم و به فرودگاه رفتیم
هر چی به فرودگاه نزدیک تر میشدیم حس بهتر و عجیب تری داشتم یه جورذوق؟
یا هیجان؟ این حس لعنتی خیلی اشناس من چند روزه حسش میکنم و هر چی به فرودگاه نزدیک تر میشیم بیشتر میشه...
ما به فرودگاه رسیدیمو میخاستیم سوار هواپیما شیم پس بار هارو تحویل دادیم و من تو کل مسیر خواب بودم و با صدای لویی بیدار شدم و از هواپیما پیاده شدم ما بار ها رو تحویل گرفتیم ما فن هامون رو دیدیم از دور و باهاشون دست تکون دادیم
داشتم با بادیگاردم میرفتم که پشت شیشه ی فرودگاه یه چهره ی خیلی اشنا دیدم....
چهره ی کسی که خیلی وقته دارم دنبالش میگردم و منتظر دیدن بودم...
من دوییدم طرفش در و بقیه پسرا با تعجب بهم اه کردن
من نمیتونم باور کنم اون اینجاست ا وقتی که با دستام صورت و رستاشو لمس نکنم
من الان فقط به این اهمیت میدم که بهش برسم و باور کنم که یه توهم نبوده...
----------
لایکا خیلی کمه اخه من با چه امیدی اپ کنم داستانو:(((
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....