رفتم به اشپزخونه دیدن هری دو تا فنجون قهوه درست کرده یکیشم تو دست خودشه منو دید بهم لبخند زد و فنجونو داد دستم قهوه رو که خوردیم هری گفت
هری_امیلی نظرت راجع به دو نوع غذا چیه؟
_بستگی داره چی باشه
ه_لازانیا و پیتزا؟
_عالیه...فقط این مهمونی که میگی چند نفرن و کی میان؟
ه_6نفر و اینکه هم ناهار هم شام پس باید بجنبیم
_اوکی
شروع کردیم به پختن قرار شد هری پیتزا رو درست کنه من لازانیا
من کارم تموم شد و لازانیا رو گذشتم تو فر هری هم پیتزا هارو گذاشت طبقه ی پایین فر و رفتیم خونه رو جمع و جور کردیم ساعت که2شد صدای زنگ در اومد من دارم میمیرم که بدونم اونا کین
هری در رو باز کرد
چند تا دختر پسر اومدن تو من تو بینشون فقط جما رو شناختم بقیه ناشناس بودن
ه_خب حالا بزار با بچه ها اشنات کنم
( بچه ها به اسم ها دقت کنین باهاشون کار زیاد داریم )
ه_خب این لوگان هست این دختر خانم کلودیا هست دوست دختر لوگان این دنیل هست و اینم که انا دوست خودته و خواهرم جما
وا چقدر عجیبه که من انا رو نشناختم اون ارایش کرده خیلی عوض شده من اونو با انقدر ارایش ندیده بودم اون واقعا زیباست
من با همشون دست دادم و اشنا شدم و قرار شد حرفا بمونه بعد ناهار ناهار و خوردیم و من ظرفا رو ریختم تو ماشین ظرفشویی
ه_خب امی برو حاضر شو میخایم با هم بریم بیرون با بچه ها
_کجا؟
ه_برو میفهمی
لباسامو پوشیدم و رفتم طبقه ی پایین پیش بچه ها وقتی رفتیم دم در به غیر از ماشین هری
دو تا ماشین دیگه هم دم در بود یکی یه فراری بود اون یکی هم بی ام و بود
انا و دنیل و جما سوار بی ام و شدند
و لوگان و کلودیا سوار فراری من و هری هم سوار لامبورگینی هری شدیم
ه_اماده ای؟
_واسه چی؟
هری یه نیشخند زد
ه_واسه پرواز
من نمیدونم باید چی بگم چون منظورشو نفهمیدم هری سرشو از ساندروف برد بیرون و داد زد
ه_با صد هزار تا بریم؟
بقیه هم گفتن بریم ولی یعنی چی؟ و مهم تر اینکه انا اینا از کجا میشناسه؟
هری پاشو گذاشت رو گاز و گاز داد چون خونه ی هری کنار کوه بود جاده خیلی باریک بودهری سرعتش خیلی زیاد بود بقیه بچه ها هم پشتش بودن
_هری داریم چیکار میکنیم؟
ه_پشرط بندی رالی
_یعنی چی؟
ه_یعنی قرار شد تا اخر اتوبان که رسیدیم هر کی برد دو گروه دیگه صد هزار دلار بهش بدن
_واو این عالیه
هری ساندروف رو کامل زد کنار
ه_سرتو از ساندروف ببر بیرون و کامل وایسا و کیف کن
من همون کارو کردم و پشت سرم انا هم همینکارو کرد واقعا داره خوش میگذره
بعد از یه ربع که با هری داشتیم میخندیدیم توی راه هنوز به اخر اتوبان نرسیده بودیم که صدای اژیر پلیس پشتمون شنیده میشد
هری و بچه ها همه زدن کنار
ه_اه شانس لعنتی...
همگی پیاده شدیم
پلیس_خب میبینم که اقای هری استایلز و دنیل جی هم بینتونن وقتی ماشین هاتون خوابید حالیتون میشه
پلیس زنگ زد به جرثقيل و اومد هر سه ماشینو برد تو این مدت بچه ها خیلی التماس کردن ولی پلیس قبول نکرد
یه تا کسی گرفتیم و برگشتیم خونه بقیه ی روز رو تو حیاط خونه ی هری پینک پنک و تنیس بازی کردیم و واسه شام به یه رستوران زنگ زدیم و بعد تا اخر شب با بچه ها خندیدیم ساعت1که شد بچه ها رفتن من میخاستم از انا بپرسم دوستای هری رو از کجا میشناسه ولی نظرمو عوض کردم
بچه ها که رفتن با هری خونه رو جمع و جور کردیم و رفتیم روی تخت ولی با این فرق که من رفتم گوشه ی تخت ولی هری کمرمو گرفت و منو کشید طرف خودش و کل خستگی روز رو از تنم جدا کرد
داشتم با خودم فکر میکردم زندگی با هری چقدر رویایی هستو واقعا حالم داره بهتر میشه من اگه یه هفته دیگه اینجا بمونم حالم کامل خوب میشه
تا اینکه خوابم برد صبح بیدار شدم هری هم بیدار بود با هم رفتیم قهوه خوردیم همینطور که داشتیم فکر میکردیم چیکار باید کنیم صدای زنگ در اومد با هری رفتیم در رو باز کردیم
پلیس رو روبه روی خودمون دیدیم
پلیس_اقای هری استایلز شما به جرم تجاوز به خانم سارا پولمن بازداشت هستید تا دادگاه شما تشکیل بشه
-------
اینا شخصیت های جدید داستان اند
daniel j→daniel
Zac efron→logan
Emma watson→Claudia
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....