Untitled Part 15

584 91 1
                                    

اون روز بقیه روزم با انا گذشت و اون کلی سوال پیچم کرد و کلی جیغ زد تا دفعه ی بعد اونم با خودم ببرم من اینکارو میکنم چون اون بعد از اون سه سال تنها کسی بود که باهام دوست شد من بعد اون سه سال خیلی گوشه گیر شده بودم من تو دانشگاه هیچ دوستی به جز انا نداشتم

و مایکل که چند ماهه منو ترک کرده وقتی اسمشو به یاد اوردم درد به سمتم اومد و این درد وقتی بیشتر شد که هری رو به یاد اوردم و خودمو سه سال پیش تو اغوش اون پیدا کردم نه این نمیتونه عوض بشه این سرنوشت من بوده که از هری و مایکل جدا شم

یک هفته بعد...

یک هفته گذشته از اون روزی که من هری رو دیدم من اونو تو دانشگاه هم دیدم روز اول ترم جدیدم ولی به روی خودم نیاوردم اون خوشبختانه منو نشناخته هنوز اون روز من درد کمی رو داشتم بعد از دیدنش ولی سریع شب با مشروب اونو از بین بردم من به یه پارتی یا یه چیزی مثل اون نیاز دارم تا یکم ودکا بخورم و این درد لعنتی رو از تنم بیرون کنم حتی برای چند ساعتم که شده

تو این هفته رابطه ی منو النور بهتر شده و تقریبا هرروز بهم اس میدیم

تا اینکه امشب اون به گوشیم زنگ زد

_سلام النور حالت چطوره عزیزم؟

_سلام امی چه خبرا؟ همه چی روبراهه؟

_اره ...همه چی خوبه ...با لویی خوش میگذره

_اووممم میدونی من فکر میکنم اگه از اون جدا بشم چیزی از من نمیمونه من عاشق اونم

_النور عزیزم این خیلی خوبه که کلید خوشبختی رو تو زندگیت پیدا کردی لویی پسره فوقالعاده ای هست و شما دوتا خیلی به هم میاین

_اوه مرسی عزیزم... راستی تقریبا داشت یادم میرفت بهت بگم...پسرا فردا یه پارتی تشکیل دادن واسه دوستا و دایرکشنر هایی که پسرا باهاشون در ارتباطن و نایل پیشنهاد داد تو رو هم دعوت کنیم...بین خودمون باشه فکر کنم اون از تو خوشش اومده

اینو گفت خیلی اروم و زیبا خندیدو منم همراهیش کردم

_اوه واقعا...که اینطور منم فردا شب برنامه ای ندارم و میام فقط اگه میشه میخام یه نفر از دوستام هم بیارم اگه اشکالی نداره؟

_البته چرا که نه... بیا که نایل در انتظارته

_هی النور خفه میشی یا نه؟

اون خندید و گفت

_نه

_پس فردا میبینیم همو دیگه به هم میرسیم النور

با هم داشتیم میخندیدیم و داشتیم از این لحظه لذت میبردیم

اون که قطع کرد به انا زنگ زدم و بهش گفتم که فردا قراره به قولم عمل کنم و کاری کنم پسرا رو ببینه و اونداشت از خوشحالی میمرد و این ذوقش واقعا منو به وجد میاره

بقیه ی روز کنار مادرم به سادگی گذشت و با هم یه کم کارای خونه کردیم و مهم تر اینکه پدرم به قولش عمل کرده و الان سه روزه تو مرکز ترکه اون یه شغل ازاد داره و یه فروشگاه خیلی بزرگ رو مدیریت میکنه و صاحبشه پس اونو به یکی از عمو هام سپرد و رفت مرکز ترک

من امروز باید به دیدنش میرفتم ولی اینکارو نکردم پس فردا اینکارو میکنم

از خواب بیدار شدم افتاب در اومده بود و مستقیما داشت میتابید تو اتاق و مستقیما میتابید تو چشم من بدبخت

من مثل همیشه با کلی غر بیدار شدم و چون لنگ ظهر بود رفتم سراغ ناهار و یخچال رو خالی کردم و یه سری میوه و کمپوت خریدم و به مرکز پدرم رفتم اونو در اغوش گرفتم اون واقعا پدر خوبیه و من به جز اینبار خطای دیگه ای ازش ندیده بودم وقتی حدود دوساعت اونجا بودم میخاستم برم و پرستار پدرم گفت چون پدرم خیلی کم مصرف کرده کار واسش راحته و اون درد زیادی نمیکشه و من خوشحال شدم

وقتی برگشتم خونه ساعت5شده بود من باید لباس اماده کنم و با ماشین پدرم برم دنبال انا که خونشون یه کوچه پایین تره و النور ادرس رو برام فرستاد

تو کمدم گشتم

یه لباس زرشکی که مادرم واسه روز تولدم با یه کفش و کیف دستی ست گرفته بود رو برداشتم و پوشیدم و تقریبا اماده بودم موهامو کاری نمیکنم فقط باز کردم و یکم رژ و خط چشم کشیدم و رفتم دنبال انا و به اون ادرسی که النور واسم فرستاده بود رفتم

وقتی از اون جمعیت گذشتیم و وارد شدیم همون اول به نایل برخورد کردیم و اون منو در اغوش گرفت و با انا اشناش کردم

و از اونجایی که انا یه دختر نایل گرل هست اون دو تا رو تنها گذاشتم البته انا همه ی پسرا رو دوست داره فقط نایل رو بیشتر

من رفتم و یه لیوان شراب قرمز گرفتم و خوردم تا اینکه النور و سوفیا رو پیدا کردم و همونجا پیش اونا نشستم

Feel gone with the windWhere stories live. Discover now