داستان از نگاه لیام
همه اومدن خونه ی ما قرار شد امیلی و هری دیر تر بیان چون رفتن خرید
نایل_عاقا من پیتزا میخوام
النور_لویی من این رفیقتو اخر به قتل میرسونم همین نیم ساعت پیش کل کابینت های منو خالی کرد
( دقت کردین نایل خونه ی همه میره یخچال و کابینت ها رو خالی میکنه ولی خونه خودش نمیره اصلا:دی)
لویی_تو ازادی هر بلایی دلت میخواد سر نایل بیاری
نایل_دلت میاد من به این مظلومی
لویی_النور اصلا بیا باهم قیمه قیمه اش کنیم نظرت؟
_اه بس کنین الان من نگران هری و امیلی ام هری گفت ساعت 4اینجان ولی الان ساعت5/30هست هری پسر خوش قولیه و اینکه گوشی هاشونو جواب نمیدن این یعنی یه اتفاقی افتاده
سوفیا_منم باهات موافقم لیام
زین_خب منم موافقم ولی خب؟ ما الان چیکار میتونیم بکنیم؟ بریم کل شهر رو بگردیم پیداشون کنیم؟ یا زنگ بزنیم به پلیس؟
_نمیدونم واقعا
داستان از نگاه هری ساعت8شب
از ساعت 5هست که این دکترا دارن امیلی رو تو اتاق عمل عملش میکنن و هنوز من هیچی نمیدونم یعنی چه اتفاقی افتاده
فکر کنم عقلمو تا حالا از دست دادم
همینطور که باخودم کلنجار میرفتم دکتر کراس از اتاق عمل اومد بیرون
_دکتر چه اتفاقی افتاده
دکتر _امم راستش رو بخواید اقای استایلزهنوز مطمئنم نیستم از یه چیزی ولی الان باید برم یه کتابی رو نگاه کنم تا با قطعیت بهتون بگم چه اتفاقی افتاده
_باشه منم میتونم باهاتون بیام
دکتر_البته
داستان از نگاه غریبه
_مامان میشه غذامو بیاری جلوی تلویزیون میخوام فیلم ببینم
مامان_البته دخترم
تلویزیون رو روشن کردم و زدم روی دکمه تا حالت تلویزیون رو تنظیم کنم
صبر کن ببینم اون چه شبکه ای بود؟
دوباره تلویزیون رو به حالت عادی برگردوندم
اوه خدای من لویی تاملینسون
خبر نگار_خودتون چه فکری میکنین؟
لویی_من به هیچ چیز فکر نمیکنم به جز سلامتی دوست و برادرم هری و دختری که همراهش بود
اینو گفت و اخبار داشت مناطق زلزله زده رو نشون میداد
تلویزیون رو خاموش کردم و سریع رفتم سمت لبتاپم و سریع تو سایت خبر رفتم
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....