داستان از نگاه امیلی
من واقعا مضطربم به خشکی ای شانس این همه ادم تو اون خونه ی لعنتی بودن من اد باید بیوفتم با هری
وای خدایا یه کاری منو نشناسه من واقعا دیگه توان برگشتن به زندگی قبلیمو ندارم
داستان از نگاه هری
من حاضرم شرط ببندم این دخترو میشناسم این دختر همون امیلیه من هست همون دختری که بعد یه مدت غیبش زد همونی که رفت و دیگه برنگشت
یعنی ممکنه این. امیلی همون امیلی باشه که شبا تو اغوش من خوابش میبرد؟
اگه لیام هم تایید کنه قیافش اشناست من حاضرن قسم بخورم نمیزارم دوباره از دستش بدم
قرار شد منو امیلی با هم به جنگل بریم دنبال نایل
با هم سوار ماشینم شدیم بی اینکه حتی یک کلمه حرفی بزنیم راه افتادیم تو کله راه جو و سکوت بدی بینمون حاکم بود
امیلی_فکر میکنی بتونیم پیداش کنیم؟
من_اره چرا که نه
ام_امیدوارم
این فرصت خوبیه که از زیر زبونش حرف بکشم بیرون
من_امممم...عجیبه تو که نایلو تا حالا ندیدی پس چرا انقدر نگرانشی؟
فهمیدم که هل شده با من من گفت
ام_خب.. راستش....میدونی...اخه...من یه دایرکشنر نایل گرلم
اون دروغ گفت اینو میتونم از چشای ابی خاکستریش بخونم لعنتی اعتراف کن کی هستی
من_خب پیاده شو رسیدیم
ام_به نظرت از هم جدا بشیم؟
_فکر بدی نیست
اون رفت از یه طرف دیگه و من هم راه خودمو رفتم
داستان از نگاه امیلی
_نایییییللللل......نااااییییلللل تو کجاییی؟
تقریبا داشتم با گریه اینو میگفتم نزدیکه یک ساعته دارم این پارک لعنتی رو میگردم
نمیدونم چشمام درست میدید یا نه ولی تو یه قسمت تاریکی از پارک یه موی بلوند از دور دیدم
و فکر میکنم این همون دوستیه که سالهاست انتظار دیدار دوبارشو میکشم
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....