Untitled Part 10

587 96 6
                                    

من_الو؟ لویی؟ 

لویی_سلام امیلی....اوضاع چطوره؟ 

_ خوب...چی شده به من زنگ زدی؟ اتفاقی افتاده؟ 

_ امممم اتفاق که نه ولی یه ادرسی بهت میدم بیا اونجا منو النور منتظرتیم

_ اتفاقی افتاده؟ کجا هست؟ 

_ نه فقط النور دلش میخاست ببیندت ادرس یه کافی شاپه

_ اوکی دارم میام

* * * * *

اووففف بالاخره پیداش کردم وارد کافی شاپ شدم بالاش نوشته بود apple وقتی گشتم النور و لویی رو دیدم

من_النور....لویی از دیدن دوبارتون خوشحالم

النور_ما هم همینطوربشین عزیزم

م_چه خبرا 

ال_هیچی 

لو_هیچ فقط النور تو این چند روز بیچارم کرد بس گفت زنگ بزنم باهات قرار بزارم بریم بیرون نیومده دوست دختر منو دزدیدی؟ 

من و النور خندیدیم و من فهمیدم که وقتی النور میخنده لویی با چه شوق وعلاقه ای بهش نگاه میکنه و لبخند میزنه اگه مایکل اینجا بود. ..

اههه من باید فکر اون لعنتی رو از ذهنم بیرون کنم امیلی بفهم اون تو رو نمیخواست 

ال_خب تو نگفتی رشته ی دانشگاهت چیه

م_موسیقی و رقص

لو_واقعا؟ یعنی تو صدات قشنگه؟ 

ال_لویی اذیتش نکن

اینو گفت و هر سه لبخند زدیم

ال_من باید تو رو به سوفیا و جما معرفی کنم ما چهار تا دوستای خوبی میشیم 

من_خیلی دوست دارم ببینمشون 

همینطور که سه تایی مشغول حرف زدن بودیم تلفن لویی زنگ خورد

لو_الو...سلام زین. ....اوه اتفاقی افتاده چرا صدات میلرزه پسر؟ ....هی درست حرف بزن ببینم چی میگی. ...چییییی. ....

اخرش لویی تقریبا داد زد دستشو کرد تو موهاش و نگران و عصبی بود یعنی چه اتفاقی افتاده......


Feel gone with the windWhere stories live. Discover now