من_الو؟ لویی؟
لویی_سلام امیلی....اوضاع چطوره؟
_ خوب...چی شده به من زنگ زدی؟ اتفاقی افتاده؟
_ امممم اتفاق که نه ولی یه ادرسی بهت میدم بیا اونجا منو النور منتظرتیم
_ اتفاقی افتاده؟ کجا هست؟
_ نه فقط النور دلش میخاست ببیندت ادرس یه کافی شاپه
_ اوکی دارم میام
* * * * *
اووففف بالاخره پیداش کردم وارد کافی شاپ شدم بالاش نوشته بود apple وقتی گشتم النور و لویی رو دیدم
من_النور....لویی از دیدن دوبارتون خوشحالم
النور_ما هم همینطوربشین عزیزم
م_چه خبرا
ال_هیچی
لو_هیچ فقط النور تو این چند روز بیچارم کرد بس گفت زنگ بزنم باهات قرار بزارم بریم بیرون نیومده دوست دختر منو دزدیدی؟
من و النور خندیدیم و من فهمیدم که وقتی النور میخنده لویی با چه شوق وعلاقه ای بهش نگاه میکنه و لبخند میزنه اگه مایکل اینجا بود. ..
اههه من باید فکر اون لعنتی رو از ذهنم بیرون کنم امیلی بفهم اون تو رو نمیخواست
ال_خب تو نگفتی رشته ی دانشگاهت چیه
م_موسیقی و رقص
لو_واقعا؟ یعنی تو صدات قشنگه؟
ال_لویی اذیتش نکن
اینو گفت و هر سه لبخند زدیم
ال_من باید تو رو به سوفیا و جما معرفی کنم ما چهار تا دوستای خوبی میشیم
من_خیلی دوست دارم ببینمشون
همینطور که سه تایی مشغول حرف زدن بودیم تلفن لویی زنگ خورد
لو_الو...سلام زین. ....اوه اتفاقی افتاده چرا صدات میلرزه پسر؟ ....هی درست حرف بزن ببینم چی میگی. ...چییییی. ....
اخرش لویی تقریبا داد زد دستشو کرد تو موهاش و نگران و عصبی بود یعنی چه اتفاقی افتاده......
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....