داستان از نگاه لویی
گوشیم زنگ خورد
اسم زین رو گوشیم دیدم
من_الو سلام زین
زین_ااممم...سلام لو
_زین همه چیز رو به راهه؟ چرا صدات میلرزه پسر؟
_راستش لو تو باید بیای به خونه ی من ما همه اینجا جمع شدیم
_چرا اتفاقی افتاده؟
_راستش ما سه روزه از نایل خبر نداریم هر کدوممون هم بهش زنگ میزنیم گوشیش خاموشه
_چییییی....
_ما واقعا دیگه نمیدونیم باید چیکار کنیم واسه همین جمع شدیم تا هر کی یه جا رو دنبالش بگرده
_باشه من و النور و دوستمون الان میایم اونجا
_فقط سریع لو
سوار ماشین شدیم وقتی به النور و امیلی گفتم نگران شدن
امیلی_لویی؟ اگه من مزاحمتونم من رو پیاده کن خودم میرم خونه با این که خیلی نگران نایلم
من_نه هر چی ادمای بیشتری دنبالش بگردن سریع تر پیدا میشه اگه تا عصر پیداش نکنیم مجبور میشیم به پلیس خبر بدیم امیدوارم فن ها چیزی نفهمیده باشن
امیلی_باشه ...امیدوارم اتفاقی برای نایل نیوفتاده باشه
داستان از نگاه امیلی
من خیلی مضطرب هستم از اینکه قراره دوباره هری و لیام رو ببینم من واقعا امادگیه همچین دیداری رو ندارم و از یک طرف نگرانم که نکنه اتفاقی برای صمیمی ترین دوستم افتاده باشه
امیدوارم لیام و هری منو نشناسند
داستان از نگاه زین
احساس کردم هری بغض کرده
اوه پسر این منو دیوونه میکنه که دوستامو تو این حال ببینم نایل تو کجایی؟
در همین حال که فکر میکردم صدای زنگ اومد
ژاکلین لطفا درو باز کن ( مثلا اسم خدمتکار خونه ی زین ژاکلینه:|)
لویی و النور و یک دختر ناشناس وارد خونه شدن
لویی خیلی مضطرب بود هر چند حال بقیه ام بهتر از اون نبود این داره باعث میشه کم کم عقلمو از دست بدم
لو و النور و اون دختری که خودشو معرفی کرد و گفت اسمش امیلی هست اومدن کنار ما نشستن همگی در حال فکر بودیم تا اینکه قرار شد هر دو نفر یک جا بگردن دنبال نایل لو و النور خونه ی مشترک لیام و سوفیا خونه ی نایل
من و پری خونه ی نیمار دوست نایل( همون فوتبالیسته)
لو ( ارایشگر پسرا )وجما کلابی که نایل زیاد میرفت
امیلی وهری جنگلی که نایل همیشه هفته ای یک بار میرفت
و اینکه من متوجه نگاه ها ی مرموز هری و امیلی بهم شدم همچنین نگاه لیام به اون دختر یعنی اونا همو میشناسن؟
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....