سه روز بعد
امروز قراره به بیمارستان برم تا پدرمو مرخص کنم این چند روز گذشته به سادگی گذشت وقتی به بیمارستان رسیدم خواستم اول با پدرم صحبت کنم بعد کارای ترخیص رو انجام بدم
بابا_سلام دخترم....معذرت میخام تو دردسر انداختمت
من_چرا؟
_ چی چرا؟
از لای دندون هام نفس کشیدم و گفتم
_ چرا با من و مادر اینکارو میکنی؟ حتما میخای بعد یه مدت ترکمونم کنی درسته؟
_ ببین دخترم تو باید اول توضیحای منو گوش بدی
_ گوش میدم
_ از همون شبی که با مادرت به یه کلاب رفتیم همه چیز شروع شد...اونجا چند تا دوست پیدا کردم وبا هم بعد یه مدت کوتاه صمیمی شدیم طوری که عصرا با هم به پارک میرفتیم قبل از اینکه برگردم خونه یه شب یکی از اونا ازم خواست تا برم به خونشون و وقتی رفتم اونا به زور منو وادار کردن تا مواد مصرف کنم من حس خوبی داشتم...و مدت کوتاهی میکشیدم. ...ولی قسم میخورم دیگه با اونا نگردم و تمام سعیمو میکنم تا ترک کنم من عاشق زندگیمم و به هیچ قیمتی شماها رو از دست نمیدم
با این حرفاش تقریبا خیالم راحت شد و سرمو تکون دادم و باهاش کمی صحبت کردم درباره ی یه مرکز ترک و بعد رفتم کارا رو انجام دادم و با ماشین پدر که دیروز از تعمیر گاه گرفته بودمش به خونه رفتیم رفتم تو اتاقم و گذاشتم مامان و بابا تنها باشن که مشکلشونو حل کنن
همین که روی تخت نشستم از تو جیب شلوارم میتونستم ویبره ی گوشیمو حس کنم اونو بیرون اوردم اسم لویی که چند روز پیش شمارشو سیو کرده بودم رو گوشیم ظاهر شد نمیدونستم چه فکری باید کنم ولی امیدوارم اتفاقی نیوفتاده باشه
_ _ _ _ _ _ _ _ _
لایک و نظر نشه فراموش
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....