مایکل دو هفتس دستگیر شده
من از وقتی که پسرا و دوست دختراشون اومدن واسه خاکسپاری پدرم دیگه ندیدمشون
من هیچ حسی ندارم مرگ پدرم شوک خیلی بزرگی بود من از روز اتش سوزی درست حسابی با انا صحبت نکردم و مادرم...
وای من تو این مدت به هیچی توجه نمیکردم...در حالی که مادرم هم در همون اندازه شاید بیشتر سختی میکشه....
همینطور که در حال سرزنش کردن خودم بودم صدای زنگ در خونه منو به خودم اورد
مادرم رفته حموم پس رفتم تا درو باز کنم
اون اینجاست....اون پسر چشم سبز که تمام زندگی من بود الان رو به روی منه
_تو ادرس خونه ی ما رو از کجا گیر اوردی
هری_امممم.چه استقبال گرمی حتی سلام هم نمیدی
_اه اره یادم رفت .....سلام
هری_سلام....
اینو گفت و اومد جلوتر و منو در اغوش گرفت من انتظار هر کاری داشتم به جز این...ولی دیگه مثل قبل برام مهم نیست پس به رسم ادب منم بغلش کردم و زود خودمو کشیدم بیرون
هری_میتونم بیام تو؟
_البته ....
اینو گفتم و متوجه شدم جلوی در وایسادم و رفتم کنار اومدداخل نشست روی کاناپه...
_من میرم قهوه درست کنم...شکر یا شیر میخای؟
هری_منه تلخ و ساده مرسی...
بعد ده دیقه رفتم کنارش نشستم با قهوه هردو قهوه مونو خوردیم
هری_اومدم با خودم ببرمت...
_کجا...
هری_راستش میدونی من طاقت ندارم اینجوری ببینمت چون تو الان یکی از دوستامی
_خب میخای بگی کجا یا نه؟
با گند اخلاقی اینو ازش پرسیدم و فکر میکنم اون ناراحت شد ولی واقعا واسم مهمه؟ فکر نکنم
هری_من خارج از شهر یه ویلایی دارم که میخام قبل از اینکه دوره ی ضبط سولو هامون بشه تو رو اونجا ببرم و حالت رو خوب کنم
_ولی اخه.....
هری_ببین واسه من دلیل نیار همه چیز حله من با
مادرت از قبل صحبت کردم اون وسایلتو جمع کرده
با پسرا هم هماهنگ کردن همه موافق این کارن تو واقعا داری از دست میری
_نمیدونم چی بگم...
هری_فکر میکنم بهتره چیزی نگی و بری اماده شی
_حدس میزنم حق با توعه
اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم و مادرم رو دیدم که از حموم اومد بیرون
_مامی وسایلی که واسم جمع کردی کجاست ؟
مامی_زیر تختمه
رفتم وسایلو برداشتم و اماده شدم از مادرم خداحافظی کردم و با هری داخل ماشینش رفتیم و کل راه در سکوت بودیم
رسیدیم به ویلا هری چمدون منو در اورد از صندوق و کلید رو انداخت و در رو باز کرد
اینجا واقعا زیباست خیلی بزرگه من یه نگاه کلی زدم و فهمیدم به غیر از چمدون من یه چمدون دیگه هم دست اون پسر موفرفری هست...
مثل اینکه فکر و خیالام واقعی شده و اون میخاد تو این مدت اینجا باشه
اون در رو بست و بهم گفت که دنبالش برم در یه اتاق رو باز کرد و اینکه این اتاق دو نفرس هم تخت هم میز ها همه چیز...
_تو هم تو این اتاق میخابی؟
بدون هیچ فکری اینو پرسیدم
هری_من که گفتم میخام بهت کمک کنم حالت خوب شه پس نمیتونم بزارم تنها باشی اگه شبا تنها باشی میشینی فکر و خیال میکنی و من فقط میخام احساساتت رو بهت برگردونم و کمکت کنم به زندگی عادیت برگردیو قصد بدی که احتمالا تو فکرشو میکنی ندارم
_اصلا چرا میخوای کمکم کنی؟
هری_چون تو دوستمی دلیل از این واضح تر؟
_اره راست میگی فهمیدم ...متاسفم یکم اخلاقم گند شده...خودت که بهتر میدونی...
هری_اره میفهمم
اینو گفت و وسایلو همونطور گذاشت تو اتاق و دستمو گرفت و کشید و با خودش از پله ها برد پایین
منو نشوند کنار خودش روی کاناپه و تلویزیون رو روشن کرد و حدود پنج شیش تا فیلم دستش بود دونه دونه همرو دیدیم
وقتی اخرین فیلم هم تموم شد به ساعت نگاه کردم
_واو چقدر زود گذشت...ساعت10شده
هری_اره بیا بریم سوار ماشین شیم تا ببرمت یه شام بخوریم تا همه جا بسته نشده
_ولی گشنم نیست
هری_باید بخوری خیلی ضعیف شدی
اینو گفت و باهم رفتیم
شام رو خوردیم و برگشتیم و به اتاق رفتیم من یه گوشه تخت خوابیدم و هری گوشه ی دیگش و به راحتی بدون هیچ فکری خوابم برد
صبح با یک صدایی مثل جیغ یا فریاد بلند شدم و از خواب پریدم فک کنم صدای هری بود
( مگه پسرم جیغ بنفش میکشه:|)
با اخرین سرعتم رفتم از پله ها پایین تا هری رو پیدا کنم....
هری رو دیدم که رو زمین افتاده و به خودش پیچیده تو اشپز خونه به سرعت رفتم به سمتش
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....