سه روز بعد از عمل جراحی داستان از نگاه پرستار
اون دختره ی خوش شانس به هوش اومد ...کاش به هوش نمیومد ...البته الان هم دیر نشده برای اینکه دوباره از هوش بره ...چون اون با هری استایلزه ...پسری که چهار سال و نیم هست که تمام زندگیه منه ...من نمیزارم اون لعنتی زنده بمونه
داستان از نگاه امیلی
چشمام باز شد به دور و برم نگاه کردم ...هی اینجا کجاست؟ و مهمتر اینکه این بعبعی کیه اینجا؟ اون چرا صورت منو دید انگار خوشحال شد؟ اون چشه؟
ه_امیلی تو خوبی؟دکتر به هوش اومد بیاین لطفا
به حالت زمزمه گفتم
_اومممم پس اسمم امیلیه...
این یکی از کوچکترین سوالای مغزم بود
هزاران سوال توی ذهنم میچرخه و از همه اساسی تر اینکه من کیم؟و چه اتفاقی افتاده؟ و اون پسره کیه؟ هر کی هست قیافش خیلی اشناست...انگار خیلی وقته میشناسمش
اون مردی که از لباساش معلوم بود دکتره منو معاینه کرد و با اون پسره طوری که نشنیدم چی گفت حرف زد و رفت ....پس اینجا بیمارستانه....و اینکه قطعا این پسره و من هم دیگرو میشناسیم ...پس چرا یادم نیست؟هیچ چیز توی ذهنم نیست....بجز یه صحنه....تو خیابون در حال راه رفتن بودم که یه ماشین رو دیدم که نزدیک و نزدیک تر میشد پس من تصادف کردم...
ه_امیلی تو منو یادت میاد؟
_نه ..تو کی هستی؟
داستان از نگاه هری
وقتی گفت کی هستی انگار یه چاقو تو قلبم فرو کردن از موقعی که فهمیدم حافظشو از دست داده از این لحظه که منو به یاد نیاره میترسیدم و الان نمیدونم چی بهش بگم
_من هری ام...منو یادت نیس اصلا؟
ام_چهرت برات اشناس ولی هیچ تصویری ازت تو ذهنم نیست ..نه فقط از تو ... هیچ چیز رو یادم نمیاد...تو میتونی بهم کمک کنی تا بدونم من کیم و چه اتفاقی افتاده درسته؟
اینو گفت و با چهره ی نگران بهم نگاه کرد
_درسته
اینو گفتم و از اول دبیرستان که هم دیگه رو دیدیم شروع کردم به گفتن با تمام جزئیات
حتی کوچکترین خاطراتمون و تا جایی که اون منو ترک کرد واسش گفتم تا اینکه اون حرف زد
ام_میشه تا همینجا قضیه رو نگه داری؟ مغزم واقعا توانایی پذیرفتن این همه خاطره رو با هم نداره و البته با اینکه خیلی اشنا هستن حرفات برام لطفا بزار برای یک ساعت دیگه تا بتونم این همه رو هضم کنم
YOU ARE READING
Feel gone with the wind
Fanfictionاون منو نابود کرد.... احساساتم رو زیر پاهاش له کرد... با این که میدونست چه قدر عاشقشم....