part 1

3.8K 406 1.1K
                                    

Oi oiiii
سلام همگی 😍
امیدوارم خوب باشین 🥰

من برگشتم با یه فف خیلی متفاوت ...

تا آخر بخونید امیدوارم بتونم نظرتون رو جلب کنم=)

مرسی که میخونید و با لایک و کامنت و فالو و معرفی به همدیگه ازم حمایت میکنید🌸

🖤مثل هر نوشته ی دیگه ام امیدوارم از خوندنش لذت ببرین🖤

○●○●○●○●○●

وقتی پرونده ی بیمار آخر رو بست بالاخره اخم ناشی از دقتی که بین ابروهاش بود از هم باز شد و لبخند کمرنگی روی لب هاش شکل گرفت. لویی عاشق شغلش بود و از لحظه لحظه اش لذت میبرد اما برخلاف کلیشه ها این باعث نمیشه احساس خستگی نکنه! در واقع اون از همین خستگی لذت میبره.

دست هاش رو بالا برد و بدنش رو کمی کشید تا خون دوباره به عضلات خشک شده اش برگرده، بالاخره امروزم کارش تموم شد حالا لویی میتونست به خونه بگرده و بعدش ...

بعدش" به کار های خسته کننده ی دیگه اش برسه" این‌جمله ای بود که همیشه زین برای لویی به کار میبرد! در حقیقت از دید دوست صمیمی مرد هیچ بعد از کار خوب و مفیدی برای لویی وجود نداشت. مطالعه کردن و خوندن آخرین مجلات پزشکی یا نوشتن مقاله پر از کلمات قلمبه اسمش سرگرمی نیست!

لویی یه جورایی به دوستش حق میداد تقریبا بعد از اینکه زین و لیام دوتا از دوستای صمیمیش با هم رل زدن، بیرون رفتن ها و خوش گذرونی هاش به صفر رسیده بود، هر چند هر دوشون اصرار میکردن لویی رو با خودشون عمراه کنن؛اما صادقانه وسط دو نفر که دارن هم دیگه رو میبوسن با کتاب نشستن احمقانه است!

مرد چشم آبی فکر میکرد دوستاش به فضای خصوصی برای ساختن هر چه بیشتر رابطشون نیاز دارن، از اونجایی که بعد از شکست عشقی اول جوونیش تقریبا کسی رو واقعا به عنوان پارتنر کنار خودش نداشت، یکم زیادی به آغوش تنهایی پرت شده بود.

مخصوصا نپسندیدن سرگرمیای انفرادی زیادی براش سنگین بود به قول زین شاید همین دلیل شیفت های اضافه ای بود که برمیداشت.

پیشونیشو با حرص ماساژ داد؛ انقدر معاشرتش کم شده هر دو کلمه میگه سه تاش زینه! این اصلا طبیعی نیست!

از جاش بلند شد و روپوش سفیدش رو به کمد دیواری آویزون کرد، سویشرت محبوبش رو برداشت و تنش کرد. پرونده های روی میز رو جمع کرد و به آرومی از اتاق کوچیکش بیرون زد.

با وجود خستگی لبخند بزرگی روی لب هاش نشوند و قدم هاش رو به طرف استیشن بخشی که پرونده ها بهش متعلق بود، سوق داد. لویی یکی از دکترای واقعا خوش اخلاق بیمارستان بود، همین یعنی کلی خوش و بش توی مسیر و جملات خوب نصیبش میشد و این دقیقا یکی از هزاران دلیلی بود که از این شغل لذت میبرد.

DEFECTTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang