Oi oiii
سلام دلبرای من😍🌾عیدتون مبارک🌾
امیدوارم امسالتون یکی از سال هایی باشه که همیشه با لبخند یادش کنید❤
ماچ پس کله ی تک تکتون*-*
به شرط نرسیده بود
ولی بنده دریا دل می باشم
گفتم عیدی بهتون بدم
لاو یو ال🍃💚این قسمت
یه دروغ کوچیک که اشکالی نداره؟کامنت و وت فراموش نشه
دم عیدی بیکارم ببینیم چطور میشه😁●○●○●○●○●○●○●
شاید ایده ی خوبی بود لویی این بیرون اومدن اجباری رو به فاک نیک بگیره و بهونه کنه و پسر رو به یه کافه ی درست حسابی ببره؛ اما شیفتش عصر و شبی که قرار بود جای دوستش امروز بایسته باعث میشد این رفت و آمد بنظرش مسخره و ناموجه بیاد.
از وقتی روی صندلی های چوبی کافه ی بیمارستان نشستن؛ هری هی داشت ول میخورد. لویی اولش فکر کرد به خاطر نگاههای روشونه؛ چون بعد مدت ها لویی رو داشتن با کسی میدیدن و احتمالا ماجرای اتفاقی که براشم افتاده شنیدن؛ پس میزشون رو عوض کرد، جایی نشست که کسی دید زیادی بهشون نداشت، اما پسرک آروم نگرفت همین باعث شد لویی با لحن مهربونی بپرسه
-هز مشکلی داری؟
+اره دارم بدجورم دارم.
انتهای حرفش دوباره ول خورد؛کلافه بود با زور داشت جواب مرد رو میداد. همین باعث شد لویی ادامه بده
-بگو شاید بتونم حلش کنم.اخم کرد و جدی غرولند کرد
+نه بگم دعوام میکنی اگه دعوام کنی اخم میکنی بعد بوم میمیری!لویی چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
-هری تا پنج میشمارم مشکلت رو میگی فهمیدی؟ پنج ... چهار...
با جدیت شروع کرد شمارش اعداد و نشون دادنشون به پسر، هری تندی صداش کرد
+لو...لو...نشمار صبر کن.با لبخند حاصل از پیروزی چشماشو باز کرد و ابروهاشو بالا انداخت
-خب بگو مشکلت چیه؟
+نه نمیخواستم اونو بگم!
-پس چی؟
هری با جدیت کمی به جلو خم شد انگار دلیل شکافتن اتم رو پیدا کرده با لحن خاصی و صدای اروم تر از معمولی گفت
+میخواستم بگم یادت رفت تهدیدم کنی!لویی با دهن باز چند ثانیه به پسر پررویی که مطمئن بود پشت اون قیافه ی مثلا معصومش داره هرهر بهش میخنده نگاه کرد و در نهایت گفت
-خب همین چاقو رو میبینی؟ میکنمش اونجات! تهدید کافی بود؟هری با دقت بهش نگاه کرد بعد کاملا جدی پرسید
+اونجام؟
لویی خسته تر از این بود که با پسر بازی کنه یا مودب بمونه پس با لحن سردی با جدیت گفت
-تو کونت هری تو کونت!

YOU ARE READING
DEFECT
Fanfiction[Completed_ L.S & Z.M ] لویی پزشکه؛ بعد از مدت ها دوست پسر سابقش رو که به خاطر بیماری ولش کرده رو توی بیمارستان در وضع وحشتناکی میبینه... . خاطرات قشنگن یا خاطره ساز که باعث میشن لویی دست به کاری بزنه که خودشم باورش نمیشد؟! ا.oiiii oiii.ا بوک در مور...