part 24

1.2K 202 428
                                    

سلام
چطورین؟
خوبین خوشین قشنگای من؟

امروز به شرط رسید منم آماده داشتم گفتم دیگه تا اخر هفته صبر نکنم
انقدر که من با کمالاتم
اصلا به به😂

وت و کامنت فراموش نشه قشنگای من*-*

این قسمت
" میخوای من عقده ای شم ددی؟!"

امیدوارم از این قسمت لذت ببرید
لاو یو آل💙💚

●○●○●○●○●○●

مابین حرفا وقتی مرد نفس گرفت؛ تقلا کرد از اون چند صدم ثانیه استفاده‌کنه بلکه نوبتی برای حرف زدن برای خودش دست و پا کنه.
+لطفا لو...
-خجالت نکش بگو باورم نداری بازم میگم حق با توعه!

مشخص بود قرار نیست نوبتی به پسر داده بشه؛ لویی قصد داشت یک شبه از کل اتفاقای چند ساله پرده برداری کنه و بابت همشون یه عذر خواهی چند صفحه ای ارائه بده؛ پس‌پسرک اینبار جفت پا پرید وسط عشق و عاشقی لویی مست؛ تند غرید
+خفه شو یه لحظه!

وقتی چشمای گرد و وحشت زده ی لویی رو دید مظلومانه ادامه داد
+حالم خوب نیست!
لویی با نگرانی از جا پرید؛ با لحنی کاملا مشخص بود چقدر هول شده تند تند گفت
-چی؟ چرا؟ زنگ بزنم اورژانس؟
هری وسط اون گیر و دار که به زور جلوی گریه اش رو گرفته بود لبخند زد.
+بعد بیان من دیابتی چند ساله و توی دکتر ببینن که نتونستیم قند خون رو چک کنیم و تو صورتمون تف کنن؟ فقط دستم رو ول کن خودم دستگاهو پیدا میکنم خنگ!

لویی تند تند سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد؛ بازم شروع به وراجی های به لطف مستیش کرد
-اوه اره چطور اینقدر بی فکر حرف زدم؛ ببخشید تقصیر منه! واقعا متاسفم؛ نباید میگفتم! من گاهی خیلی بی ملاحظه...
وقتی لویی یه عذر خواهی بلند بالا رو شروع کرد هری غر زد
+بعدا لو؛ میشه لطفا پیداش کنی؟

لویی در لحظه از جاش پرید. مست کامل نبود اما منگ الکل بود چند بار اینور اونور کوبیده شد چند تا چیزم شکست تا دنبال دستگاه تست قند خون پسرک بگرده و پیداش کنه.

هری سعی میکرد؛ خودش رو کول نشون بده اما واقعیت چیز دیگه ای بود؛ یهویی بالا رفتن قند خونش تا این حد یعنی بدن پسرک داره تلاش میکنه به استرس شدیدی که اطرافشه جواب بده؛ دروغ چرا، اینم تقصیر بی فکری و دهن بی دوازه ی لویی بود، نبود؟!
-نمیدونم چه فکری با خودم کردم کلمات به مغزم نرسیده از دهنم بیرون پریدن؛ ببخشید عزیزم.....

مرد چشم آبی با دیدن سطح بالای قند با عجله سعی کرد واحد لازم رو تزریق کنه اما برنداشتن سرپوش باعث شد سوزن نتونه کارشو انجام بده؛ پسرک سرشو با تاسف تکون داد و انسولین رو پشت بازوش تزریق کرد؛ چند تا نفس عمیق کشید و عاجزانه سعی کرد تا از فشار شدیدی که روشه کم کنه؛ تمام حرفای لویی رو به پشت زمینه ی ذهنش هل داد الان وقت تصمیم گیری نبود و شنیدنشون باعث شده حس کنه دوتا دارکوب لعنتی از دو سمت سرش توی جمجمه اش نوک میزنن و سعی میکنه مغزش رو بیرون بریزن. لویی همچنان تو پشت زمینه حرف میزد؛ حرصی با کف دست روی پیشونیش کوبید تا دست از معذرت خواهی های پی در پیش برداره.
+لعنت بهت تخم کفتر خوردی یا الکل؟ دو دقیقه دهنتو ببند دیگه!

DEFECTWhere stories live. Discover now