Ch. 2

1.7K 516 230
                                    

خب خوابم نمی‌برد سهمیه‌ی فردا عصر رو الان آپ کردم. حواستون باشه آپ شدن این استوری به حمایت شما وابسته‌ست، پس ووت و کامنت فراموش نشه🤍

✦✦✦

لویی احساس بدی داشت. نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه؛ هنوز هم می‌تونست از این قضیه خودش رو کنار بکشه بدون اینکه یه مقام سلطنتی، که میتونست با یه تکون سر به راحتی نابودش کنه رو، ناراحت کنه.

"پس من هیچ کمکی نمی‌تونم به مشکل شما بکنم، سرورم. من امگا نیستم" لویی با لحن آرومی گفت.

از نظر فنی دروغ نمی‌گفت! بخاطر داروهای گیاهی* که از بعد از فوت پدرش مصرفشون رو شروع کرده بود، هیچوقت جنسیتش* مشخص نشده بود. نمی‌تونست تحمل کنه که جنسیتش به عنوان یه امگا مشخص بشه و به عنوان یه یتیم و یه جنس حقیر، بدون تحصیلات مناسب و همین‌طور بدون اصل و نسب درست و حسابی، زندگی کنه.

قبلا در مورد آدم‌های بیچاره‌ای مثل خودش که در نهایت مجبور می‌شدند زندگیشون رو رها کنند و همه چیزشون رو از دست بدن، خونده و شنیده بود. نمی‌تونست تنها چیزهایی که براش باقی مونده بودند رو از دست بده؛ پس برای اینکه جون سالم به در ببره فقط کاری رو انجام می‌داد که مجبور بود.

"تو چیزی در این مورد بهم نگفته بودی!" اِرل با لحن عصبی و فک بهم فشرده‌ای رو به مادربزرگش غرید. "گفتنش چیزی رو عوض می‌کرد؟"

"اون نمی‌تونه با یه آلفا جفت بشه اگه یه بتا باشه! هیچ آلفایی اون رو نمی‌خواد!" اِرل فریاد کشید و تنفر از چهره‌ش مشخص بود.

"و هیچ عضو مورد احترامی از پارلمان تو رو نخواهد خواست اگه پسرت توی دوره شرکت نکنه. تو به لویی احتیاج داری! به ما احتیاج داری!"

"اون‌ها از روی عطرش* حقیقت رو متوجه میشن!" اِرل با کلافگی فریاد کشید." آلفاها متوجه میشن"

"تا وقتی که بهت گفت امگا نیست اصلا متوجه نشده بودی. بر خلاف چیزی که فکر می‌کنی، هیچ امگای محترمی تا بعد از ازدواج اجازه نمیده کسی متوجه عطرش بشه و خب بعد از اون... یه راهی پیدا می‌کنیم تا عطرش رو مخفی کنیم یا تغییرش بدیم. مشکلی پیش نمیاد."

فشار اخبار جدید روی ذهن لویی اونقدر زیاد بود که نمی‌تونست به خوبی متوجه‌ی حرف‌های اون‌ها بشه.

"قربان" مرد لاغری که پشت سر اِرل ایستاده بود، با لحن آرومی شروع به صحبت کرد." متاسفانه ما انتخاب دیگه‌ای نداریم، در حقیقت، فکر می‌کنم این تنها راه نجاتمونه."

فک اِرل بهم فشرده شد." بسیار خب" از بین دندون‌های بهم فشرده‌ش غرید." تا وقتی که ما آماده میشیم، یه تلگراف براشون بفرست. می‌خوام فردا صبح توی خونه حاضر باشن"

'چی؟ در مورد کی حرف می‌زنه؟' لویی توی ذهنش از خودش پرسید، همون‌طور که تلاش می‌کرد تا دلیلی پیدا کنه و خودش رو از دردسری که مادربزرگش سعی داشت توی اون دخیلش کنه، کنار بکشه. هنوز نمی‌تونست باور کنه اون مرد افتضاحی که مقابلشه، نسبتی باهاش داره.

Lunar Waltz [L.S]Where stories live. Discover now