Ch. 6

1.5K 446 276
                                    

"...بعدا در مورد مفاد قراردادمون با هم صحبت می‌کنیم، سرورم. صبح خوبی داشته باشید." سرش رو کمی خم کرد و بعد از اتاق غذاخوری بیرون رفت.

وقتی که از دیدِ بقیه خارج شد، نفسش رو بیرون داد و دست‌های لرزون و مشت شده‌ش رو از هم باز کرد. می‌دونست بیشتر از چیزی که باید، پاش رو از گلیمش دراز کرده بود... باید محتاط‌تر می‌بود، مودب‌تر.

جوری که اون مرد در مورد مادرش حرف زده بود و فکر کرده بود شخصی که لویی هست ذره‌ای به اون ارتباط داره، باعث شده بود خونش به جوش بیاد. می‌دونست که به هيچ وجه آدم خوبی نیست، حتی ذره‌ای شباهت به یه آدم خوب نداشت؛ اما اونقدرها هم - مثل اِرل - بد نبود.

'آدم‌های خوب' معمولا انتخاب‌های درستی داشتند. تصمیمات زندگی عموما سیاه و سفید بودند؛ اما کسانی مثل لویی مجبور بودند گزینه‌های خاکستری و تیره‌تر رو انتخاب کنند. کسانی که همیشه بهترین انتخاب‌ها سر راهشون قرار می‌گرفت و همیشه توی زندگی بهترین‌ها نصیبشون می‌شد، تصمیماتِ افرادی مثل لویی رو مورد قضاوت قرار می‌دادند؛ درست مثل اِرل و مادربزرگش.

مردم خوب معمولا انتخاب‌های خوبی داشتند، اما انتخاب‌های خوب غالبا باعث نمی‌شه آدم خوبی هم باشی!

"و الان بهونه‌ت بابت رنگ پریده و بدن لرزونت چیه؟" این اولین حرف زین بود، وقتی که لویی به کتابخونه رسید.

"اگر بخوای این‌جوری رفتار کنی به خواهرت در مورد اون لباسی که گم کردی میگم!" لیام غر زد. "و منم بهت گفتم تنها کسی که می‌تونست من رو تهدید کنه، الان گمشده!" زین پاهاش رو روی هم انداخت.

"همین الان به اِرل گفتم تنها نکته مثبتی که توی من دیده بخاطر پدرم بوده، نه اون." شونه‌هاش رو بالا انداخت و مقابل اون دو پسر نشست."خیلی خوب با این موضوع کنار نیومد. خب بهونه تو بابت اینکه همیشه یه حرومزاده‌ی بداخلاقی چیه؟"

گوشه‌ی لب زین بالا رفت. "چیزهای طبیعیِ دنیا. اینکه آلفاها تمام قدرت رو دارن، اینکه کفش‌های جدید و قشنگم بخاطر بارون خراب شدن و اینکه هیچکس به ترکیب غذاییِ دلخواه من اهمیت نمیده. می‌تونم ادامه بدم اما فکر می‌کنم وقت زیادی نداشته باشیم"

لویی لب‌هاش رو جمع کرد و سرش رو تکون داد. "منصفانه‌ست. میشه درس رو شروع کنیم؟ من گرامر رو توی مدرسه یاد گرفتم اما بعد از اون تحصیلاتی نداشتم." لویی این حقیقت که بخاطر مشخص نشدن جنسیتش نتونسته به مدرسه‌ی آلفا/بتا/امگا بره رو نادیده گرفت." پدر و مادرم چند تا کتاب برای من به جا گذاشتند، اکثرشون رمان‌های عاشقانه بودند و... کتاب‌های فلسفی. اما چیزهایی راجع به سلطنت و سیاست هم-"

"هی هی هی... بس کن!" زین دست‌هاش رو بالا آورد. "تو فقط قراره یه امگای واجد شرایط باشی. در ضمن، تنها دلیلی که دولت اجازه میده ما درس بخونیم اینه که بتونیم توی درس‌های بچه‌هامون کمکشون کنیم. نیازی نیست در مورد سیاست چیزی بدونیم. ما فقط باید خوشگل به نظر بیایم و بدونیم باید به چه کسی تعظیم کنیم!"

Lunar Waltz [L.S]Where stories live. Discover now