Ch. 24

1.8K 416 530
                                    

⭐+💬
✦✦✦

بعد از اولین شب، دوک فقط به عمارت برمی‌گشت تا چند ساعتی رو کنار گالا بگذرونه و عملا لویی رو نادیده می‌گرفت.

این عجیب بود که یه شب با توجه‌اش لویی رو مست می‌کرد و روزهای بعد با بی‌تفاوتی باهاش برخورد می‌کرد. لویی می‌دونست که این حالش نشونه‌ی خوبی برای نقشه‌اش نیست و خوشحال بود که آلفا تصمیم گرفته تا نادیده‌ش بگیره؛ چون حالا می‌تونست تموم اون احساسات ناشناخته‌ای که نسبت به اون مرد داشت رو دور بریزه.

تنها مشکلش این بود که وقتی آلفا از خونه بیرون می‌رفت، گالا رو به یه اتاق دیگه می‌فرستاد و در اتاق خودش رو قفل می‌کرد. لویی رسما هیچ دسترسی‌ای به اتاقش یا وسایلش نداشت و اینجوری نمی‌تونست مدرکی علیه اون مرد پیدا کنه.

لویی نه تنها یه علاقه‌ی یه طرفه نسبت به شوهرش داشت، بلکه حتی نمی‌تونست مدرکی پیدا کنه تا بتونه با تهدید کاری کنه که اون مرد رهاش کنه.

"کارت داره خیلی بهتر میشه!" گالا، همونطور که نیمی از چهره‌اش پشت کارت‌های توی دستش مخفی شده بود، گفت.

این یه چیز جدید بین اون دو بود؛ گالا عاشق پوکر، امتحان کردن قهوه‌های جدید و گوش دادن به صدای لویی موقع خوندن رمان‌های معمایی بود. حتی اجازه می‌داد لویی در مورد شعرهای مورد علاقه‌اش و کوچک‌ترین کارهایی که کلمن انجام میده، براش وراجی کنه.

به طرز عجیبی پیش اون دختر احساس امنیت می‌کرد. شاید به خاطر این بود که دوک همیشه اون رو سنت مارک می‌کرد و دختر همیشه بوی اون آلفا رو می‌داد... بویی که لویی برخلاف میلش، حسابی بهش وابسته شده بود.

لویی پوزخندی زد. "دروغ نگو. اصلا نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم و مطمئنم تو از روی قصد بهم اجازه میدی که برنده بشم."   "من فقط عاشق دیدن صورت خوشحالت موقع برنده شدنم!" دختر با شیطنت لبخند زد.

"پوکر خیلی پیچیده‌ست." پسر امگا غر زد. "خوشگل بودنم کافی نیست؟چرا باید پوکر یاد بگیرم؟" لبخند مهربونی روی صورت دختر نشست."معلومه که کافیه. می‌خوای به جاش خیاطی بهم یاد بدی؟"

"تو از این کار متنفری. اون روز رو یادت رفته که سعی کردم یه کوک زدن ساده رو یادت بدم؟ وای فاجعه بود."

"خب تقصیر من نیست که دست‌هام اینقدر بزرگن." گالا با خنده گفت و دست‌هاش رو به لویی نشون داد. اون دختر انگشت‌های بلند و ظریفی داشت."اما خب... برای کارهای دیگه خیلی خوبن" دختر نیشخندی زد.

لویی، با اینکه متوجه‌ی منظور گالا نشده بود، با صدای بلند خندید. اون دختر همیشه حرف‌های بامزه‌ای می‌زد.

"دارید چیکار می‌کنید؟" هری وارد کتابخونه شد و نگاه خشنش بین اون دو امگا می‌چرخید.

"معلوم نیست؟ داریم برای بدبخت کردنت نقشه می‌ریزیم!" لویی گفت و نگاهش روی لکه‌ی کوچیک خون، که روی پیراهن جدید هری بود، خیره موند.

Lunar Waltz [L.S]Where stories live. Discover now