⭐+💬
"بالاخره مچت رو گرفتم..." لویی صدای عصبی یه نفر رو از پشت سرش شنید.
طبیعتا باید بخاطر لحن خطرناک دوک وحشت میکرد یا میترسید... یا حتی امگاش باید احساس خطر میکرد اما با حس قفسه سینهی دوک پشتش و همینطور دستهاش روی کمرش باعث شده بود یکم گیج بشه و بیشتر از ترس، احساس خوشحالی داشته باشه.
"میدونستم که داری از خواهرم استفاده میکنی تا به من برسی." دوک بدن لویی رو به سمت خودش برگردوند و اون رو به نزدیکترین دیوار چسبوند. دوک وحشیانه رفتار میکرد، درست مثل شیر گرسنهای که شکار بی پناهش رو گوشهای گیر انداخته... "چه کوفتی میخوای؟ قبل از اینکه صبرم رو از دست بدم دهنت رو باز کن"
دوک غرید و گردن لویی رو گرفت. فشاری به گردنش وارد نمیکرد اما مجبور هم نبود، حضورش به اندازه کافی خفه کننده بود.
لویی از اعتراف به این موضوع متنفر بود اما حس دستهای آلفا روی گردنش باعث میشد گرمایی رو احساس کنه که نباید احساس میکرد.
"هری" گالا محتاطانه از پشت سر هری گفت. "بیا بریم. هیت من هر لحظه ممکنه شروع بشه."
"برام مهم نیست! برای الان به هیچکس و هیچ چیز جز تو اهمیت نمیدم!" هری با حرص نزدیک لبهای لویی گفت. "تو و هر چیزی که توی ذهنته تا روی خواهر من اجراش کنی"
لویی نگاهش رو به یکی از درها دوخت تا چشمهاش، احساسی که نسبت به لمس آلفا داشت رو لو ندن و همون موقع بود که فرانسیس رنگ پریده و ترسیده رو دید که اون لباس مخمل صورتی رو پوشیده بود. دستش رو به آرومی تکون داد تا به اون دختر بفهمونه که بره و توی اتاقش پنهان بشه. فرانسیس سرش رو تکون داد و از کنار گالای مات شده به سرعت رد شد.
"دیگه کی اینجاست؟" هری غرید، احتمالا متوجه حرکت لویی شده بود. چشمهاش از روی غضب تیره شده بود.
"هیچکس دیگهای اینجا نیست. هیچکس" لویی با عجله زمزمه کرد و دستش رو روی فک دوک گذاشت تا نگاهش رو روی خودش نگه داره و در کمال تعجب، دوک هیچ حرکتی نکرد تا دست لویی رو کنار بزنه."حق با تو بود. پدرم ازم خواست فریبت بدم. فقط اومدم اینجا تا یه چیز مهم پیدا کنم تا تو مجبور بشی باهام ازدواج کنی."
لرد استایلز با بدنش لویی رو بیشتر از قبل به دیوار چسبوند. لویی میتونست لرزش ناشی از غرش دوک رو روی پوستش احساس کنه. "قراره تنبیهام کنی؟" لویی نفسش رو بیرون داد."حدس میزنم لیاقت یه تنبیه بزرگ رو داشته باشم، سرورم"
دستی که روی گردن لویی بود به سمت محل رویش موهاش حرکت کرد. فشار روی گردنش محکم بود اما بیش از حد نبود؛ اون فشار باعث میشد امگا چیز بیشتری بخواد.
داشت عقلش رو از دست میداد؟
"میدونی چه بلایی سر کسایی که سعی میکنن من رو دور بزنن میاد؟" دوک کنار گوش لویی زمزمه کرد.
YOU ARE READING
Lunar Waltz [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] + ازم میخوای یه آلفا رو اغوا کنم؟ - در واقع ازت میخوام با یکیشون ازدواج کنی. •امگاورس✓ •Persian Translation #1 in HarryStyles #1 in HarryandLouis #1 in Persiantranslation #1 in Stylinson #1 in Larry #1 in Tomlinson #1 in S...