Ch. 16

1.3K 412 207
                                    

"من خوبم، نتونستن چیزی ازم بدزدن" آلفا همونطور که مستقیم به لویی خیره شده بود با لحن مرموزی گفت. "بهشون اجازه ندادم"

لویی متوجه نشد چرا آلفا حتی از قبل هم عصبانی‌تر شده تا اینکه متوجه حرفی که زده بود شد. اون غیر مستقیم به آلفا فهمونده بود که یه چیزی رو می‌دونه که فرانسیس نمی‌دونه و حالا، نقاب معصومیتش از روی صورتش برداشته شده بود. احتمالا دوک فکر می‌کرد که اون قراره از این موضوع به نفع خودش استفاده کنه و متاسفانه کاملا درست فکر می‌کرد.

"خیلی خوبه، اما احتمالا خسته و آشفته‌ای. من دیگه میرم تا شما بتونید در موردش حرف بزنید... اوه نه، لطفا بلند نشو!" با عجله رو به فرانسیس گفت. "پیش برادرت بمون، من راهم رو به بیرون پیدا می‌کنم."

قبل از اینکه بتونه از آشپزخونه بیرون بره، دوک بازوش رو گرفت. "اول لباست رو عوض کن و بعد این رو روی لباس‌هات بپوش." آلفا گفت و کت خونیش رو به سمتش گرفت.

"من قرار نیست از کت کثیفت استفاده کنم." لویی با صورت جمع شده، جواب داد."خیلی خب، پس یکی از اون‌هایی که به جالباسی نزدیک در آویزون هستند رو بردار. اون آبیه رو چند روز پیش پوشیدم."

"من خودم لباس دارم... به لباس‌های تو نیازی نیست."   "من ازت درخواست نکردم آقای تاملینسون، عطرت بیش از حد شده و تو قراره به تنهایی با راننده من به خونه برگردی." دهن لویی با وحشت باز موند."من هیچ بویی نمیدم."

"هری! اینقدر عوضی نباش! اون بوی امگاشه و این هیچ مشکلی نداره که جایی که توش راحته رو با عطرش پر کنه*"  امگا. گوش‌های لویی زنگ می‌زد و موجی از بی‌حسی توی تمام بدنش پخش شد.

"اون که یه نوجوون نیست. باید بدونه چطور بوی امگاش رو کنترل کنه، مخصوصا توی محلی که خونه‌ی خودش نیست!"

لویی به آرومی پلک زد، ذهنش، بر خلاف طوفانی که درون سینه‌ش ایجاد شده بود، کاملا خالی بود. "من- من باید برم..." زیر لب زمزمه کرد. "ال؟ تو حالت خوبه؟ رنگت خیلی پریده."

"آره، عالیم!" لویی با لحن آرومی گفت. "من فقط باید-" دست بزرگی که روی بازوش نشست، اخمی رو روی صورتش آورد. "برم؟"

"کتم رو بگیر." اگر گوش‌هاش زنگ نمی‌زد، احتمالا باور می‌کرد که دوک با لحن ملایمی باهاش صحبت کرده. "فقط یکم پاره شده اما هیچ گِل یا... چیز دیگه‌ای روش نیست."

لویی رو به دوک پلکی زد و سرش رو تکون داد و خیلی مطمئن نبود که دقیقا با چه چیزی موافقت کرده. به آلفا اجازه داد تا با لباسی که بوی اون رو می‌داد، بدنش رو بپوشونه. پارچه‌ی کت روی پوستش احساس نرمی خاصی داشت و گرما رو به بدنش هدیه می‌کرد. لویی به خودش لرزید.

"من باهات میام، نمی‌تونم اجازه بدم تنها بری." لویی اخمی کرد و سرش رو تکون داد. "نه، فرن نگرانه و تو هم باید استراحت کنی. من خوبم."

Lunar Waltz [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora