لویی رسما روی یه کوه از اوراق، در مورد رسواییهایِ عمومیِ افرادی که قرار بود به زودی ملاقاتشون کنه، نشسته بود. توی سینهش احساس عجیبی داشت و ذهنش به شدت خسته بود. کِلِم سرش رو روی پای لویی گذاشته بود و با چشمهای درشتش بهش خیره شده بود.
"نمیدونم باید بهشون اعتماد بکنم یا نه، کِلِم" لویی زمزمه کرد و دفترچه کوچیکی که حالا پر از رازها، گناهان و رسواییهای بقیه بود رو ورق زد و سرش رو تکون داد. "نه، نباید اعتماد کنم. بعد از حرفهایی که گفتن باید احمق باشم که بهشون اعتماد کنم. اینجا به هیچکس نباید اعتماد کنم. همه یه دلیلی برای اینکه از الستر متنفر باشن، دارن... که البته حالا شامل منم میشه. اینجا در امان نیستم."
نگاهی به کاغذهایی که اطرافش پخش شده بودند، انداخت و به خطراتی که حتی یک لحظه هم اونها رو در نظر نگرفته بود، فکر کرد. اگر حرف زین درست بود، معنیش این بود که یه نفر باعث ناپدید شدن الستر شده؛ یه فرد قدرتمند و خطرناک که میتونست باعث بشه لویی هم به سرنوشت برادر دوقلوش دچار بشه.
ناگهان فکری به ذهنش رسید که باعث شد نگرانیش دو چندان بشه؛ اگر لرد استایلز همون کسی بود که دلیلِ غیب شدن الستر بود، چی؟ اگر اون مرد حتی توی یکی از اون مهمونیها شرکت میکرد، لویی هیچ شانسی برای فریب دادنش نداشت. چی میشه اگر الستر توی یه اتاق تاریک، توی عمارت اون مرد اسیر باشه؟ یا حتی بدتر... اگر برادر دوقلوش یه راز بزرگ علیه اون مرد پیدا کرده بود، چی جلوی اون آلفای قدرتمند رو میگرفت که یه امگای ضعیف رو برای همیشه ساکت نکنه؟
خدا میدونست اون چندمین موردِ قتلش بوده!
اما لویی میدونست که با تمام اینها قرار نیست مشکلی براش پیش بیاد؛ چون اون مرد نمیتونست بدون متهم کردنِ خودش، جلوی عمومِ مردم، نقشهی اون رو افشا کنه و هویتش رو لو بده. اگر اون حرفی در مورد اینکه لویی خودش رو جای برادرش جا زده میزد، پس مشخص میشد که خودش کسی بوده که الستر رو گم و گور کرده! نگران بود اما میدونست حداقل برای الان در امانه.
باید یه راهی پیدا میکرد تا از خودش محافظت کنه و تا جایی که میتونه از اون آلفا دور بمونه. قرار نبود حالا که یه شانس کوچیک برای داشتن یه آیندهی خوب داشت، خودش رو به کشتن بده.
صدایی توی ذهنش بود که میگفت باید نگران افراد دیگهای که الستر ازشون اخاذی میکرده باشه، که البته شامل دوستانش هم میشده!تمام شرایط علیه لویی بود، اما مطمئن بود که میتونه از پسش بربیاد. تمام زندگیش در کنار پدرش با شرایط بد مقابله کرده بودند؛ این کاری بود که لویی از ابتدای زندگیش بلد بود... میتونست جون سالم به در ببره!
✦✦✦
"درس اولت چطور پیش رفت؟" روز بعد، اِرل در حالی که پشت میز بزرگش مینشست، پرسید.
YOU ARE READING
Lunar Waltz [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] + ازم میخوای یه آلفا رو اغوا کنم؟ - در واقع ازت میخوام با یکیشون ازدواج کنی. •امگاورس✓ •Persian Translation #1 in HarryStyles #1 in HarryandLouis #1 in Persiantranslation #1 in Stylinson #1 in Larry #1 in Tomlinson #1 in S...