⭐+💬
✦✦✦عمارت استايلز اصلا شبیه عمارتهایی که لویی قبلا دیده بود، نبود. اون عمارت چیزی بیشتر از مجلل بود؛ زیباییش در حدی بود که لویی حتی نمیتونست با کلمات بیانش کنه.
چهار نفر جلوی ورودی به استقبالش اومدند. کمک کردند تا کتش رو دربیاره و کفشهاش رو عوض کنه و بعد اون رو به باغ پشتی، جایی که بانو فرانسیس روی نیمکتی نشسته بود و در حال مطالعه بود، بردند.
"بانوی من" لویی برای دختر تعظیم کرد.
"آقای تاملینسون!" دختر با چشمهای خسته و غمگین، لبخندی به لویی زد. "میتونید ما رو تنها بذارید." دختر رو به خدمتکارانش گفت. "لطفا من رو فرانسیس صدا بزن." وقتی که اون چهار نفر تنهاشون گذاشتند، فرانسیس با صدای آرومی گفت."بعد از چیزهایی که در مورد وضعیتم میدونی خیلی عجیبه که من رو با عنوان رسمیم صدا بزنی."
"وضعیتت هیچ چیزی رو تغییر نمیده، تو هنوز هم لایق تمام احترامهای دنیایی!"
دختر امگا به آرومی خندید."منم نگفتم وضعیتم چیزی رو تغییر میده، منظورم این بود حالا که تو همه چیز رو میدونی من به عنوان یه فرد نزدیک و صمیمی پذیرفتمت... کسی که بهش اعتماد دارم"
"اوه" لویی احساس میکرد که گونههاش سرخ شدند."بسیار خب، پس تو هم متقابلا با من راحت باش." "با کمال میل" "دیشب چطور خوابیدی، فرن؟" لویی پرسید و کنار دختر روی نیمکت نشست.
چشمهای فرانسیس با شنیدن اون نیک نیم برای چند ثانیه درخشید اما بعد دوباره به حالت غمگین و دلمردهش برگشت. "افتضاح! تمام شب کابوس دیدم... تازه امروز فهمیدم نیمی از لباسهای کمدم اصلا اندازهم نیستن!"
"خیلی راحت میتونیم مشکل لباسها رو حل کنیم، نگرانش نباش. بعد از مراسم امشب، از یه نفر بخواه که چای برگ تمشک و گزنه برات آماده کنن، بهت کمک میکنه که شب به راحتی بخوابی."
فرانسیس لبش رو گاز گرفت." قصد دارم تا آخر ماه با ریچارد حرف بزنم." "فکر میکنم ریچارد همون آلفات باشه." "درسته، آخر ماه اون به یکی از مهمونیها دعوت شده... گرچه اون یکی از معدود مراسمهاییه که توان شرکت در اون رو داره."
لویی امیدوار بود که لبخندش به اندازه کافی برای دختر اطمینان بخش باشه و همینطور امیدوار بود که ریچارد یه عوضی نباشه که به فرانسیس آسیب بزنه. "این عالیه. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. به مراسم امشب میری؟ میتونم خیلی سریع برات یه لباس آماده کنم."
"تو به مراسم میای؟" "نه، دعوت نشدم."
لویی میتونست آثار خشم رو روی صورت فرانسیس ببینه، دختر به جای اون، از این کار ناراحت شده بود؛ مطمئنا نمیتونست درک کنه که چرا چنین شخص سمیای به اون جشن خصوصی و مهم دعوت نشده... حقیقتا که فرانسیس روح معصومی داشت. اگر اون دختر حواسش به خودش نباشه، قطعا دیگران زنده زنده میخورنش!
YOU ARE READING
Lunar Waltz [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] + ازم میخوای یه آلفا رو اغوا کنم؟ - در واقع ازت میخوام با یکیشون ازدواج کنی. •امگاورس✓ •Persian Translation #1 in HarryStyles #1 in HarryandLouis #1 in Persiantranslation #1 in Stylinson #1 in Larry #1 in Tomlinson #1 in S...