لویی تلاش کرد تا چهرهش با دیدن غذاهای مقابلش جمع نشه و زیر نگاه سنگین اِرل که تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشت، چند تا میوه و شیرینی کوچیک رو برای خوردن انتخاب کرد.
"گرسنه نیستی؟" اِرل پرسید."فکر میکردم علاقه بیشتری نسبت به غذا داشته باشی." با لحن پر تمسخری گفت و از گوشه چشم نگاهی به مادربزرگ لویی، که داشت خودش رو با خوردن یه تارت خفه میکرد، انداخت. "فکر میکردم میخوای مثل پسرت رفتار کنم. پسرت برای چیز سادهای مثل غذا هیجان زده میشد؟"
البته که دلیلش چیزی نبود که به زبون آورد؛ دلیل اصلیش غرورش بود. اگر اِرل میخواست لویی رو مثل مادربزرگش به سُخره بگیره، باید چیزهای بیشتر و باارزشتری، در مقایسه با غذا، روی میز میگذاشت.
"تو میتونی هر کاری میخوای بکنی. ماریسا که اینجاست از همه چیز خبر داره. میتونه راز کوچیکمون رو نگه داره یا زبونش رو از دست بده." لبخند اِرل بوی بدجنسی میداد اما چهرهی زن با شنیدن حرف اِرل تغییری نکرد و همونطور سرد و بیحس باقی موند. "به هر حال کی حرف یه آدم بیارزش مثل اون رو، در مقابل حرف یه اِرل باور میکنه؟"
فک لویی با خشم قفل شد اما غرشش رو توی سینه خفه کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه. نگاهی به مادربزرگش که با هشدار نگاهش میکرد، انداخت.
"بسیار خب" لویی گفت و چنگالش رو کنار گذاشت."اگر از همه چی خبر داره، پس میتونیم آزادانه در مورد قراردادمون و چیزهایی که من در قبال خدماتم خواستارم، صحبت کنیم"
"در مورد چی حرف میزنی پسر؟" مادربزرگش با خشم مورد خطاب قرارش داد.
"فکر میکنم اشتباه متوجه شدی بچه، هیچ قراردادی بین ما قرار نیست باشه. تو هیچ انتخاب دیگهای نداری"
"میدونید..." لویی کنار لبش رو، درست مثل پرنسهایی که توی رمانهای عاشقانهی مادرش در موردشون خونده بود، پاک کرد. "دقیقا اشتباهتون همینجاست سرورم. شما کسی هستید که انتخاب دیگهای ندارید. اگر این فرصت رو از دست بدید، نه اعتباری براتون میمونه و نه پولی. من بهتون کمک میکنم، اما قرار نیست رایگان باشه. شما دقیقا همون چیزی که میخوام رو باید بهم بدید و حتما باید روی کاغذ ثبتش کنید. قبل از انجام هر کاری، من قرارداد رو میخونم و اگر همه چیز درست بود، طبق خواستهی شما پیش میرم، وگرنه... کی حرف منِ بیارزش رو قراره باور کنه؟ اون هم بدون مدرک! هوم؟"
سوراخهای بینی اِرل بخاطر نفسهای خشمگینش گشاد شده بود و چشمهاش پر از غضب بود."دخترت نه تنها بچههای من رو میخواست ازم بگیره، بلکه اونی که بیعرضه بود رو بهم داد!"
نگاه خشمگین مادربزرگش روی اِرل نشست."جرأت نکن در موردش اونجوری حرف بزنی! هردوتون بهش آسیب زدید. دلیل اینکه الان توی این دنیا نیست، شما دو نفرید. هنوز نتونسته بود با غمِ دوریِ اولین نوزادش که تو ازش گرفتیش کنار بیاد، جسم و ذهنش بخاطر زایمان خسته بود و همون موقع بود که تو به دنیا اومدی و به کشتنش دادی!" انگشتش رو به سمت لویی گرفت. "هر دوی شما اون رو کشتید!"
لویی چشمهاش رو از نگاهِ خشمگین زن گرفت. کاملا به این حرفها عادت داشت؛ اما حس گناهی که وجودش رو پر کرد، دست خودش نبود. خیلی وقت بود که گناهانش رو پذیرفته بود.
غرش اِرل باعث شد ماریسا و مادربزرگش سرشون رو خم کنند. "کسی که باید مراقب زبونش باشه تویی!" مشتش رو روی میز کوبید. "تو هیچی نیستی! این رو خوب به خاطر بسپار... و از اونجایی که نوهت تصمیم گرفته ازم اخاذی کنه، دیگه به تو نیازی ندارم. وسایلت رو جمع کن، و اگر تصمیم بگیری جایی در مورد کارِ ما حرفی بزنی..."
چاقویی از روی میز برداشت و به سمت زن گرفت. "سرنوشتت درست مثل تمام کسانی که تصمیم گرفتند به من خیانت کنند، میشه... درست مثل دخترت!"
"اون اینجا میمونه." لویی با صدای بلند و رسایی گفت. "چی؟" صدای مادربزرگش و اِرل همزمان بلند شد.
"شنیدی چی گفتم. اگر من بمونم، اون هم اینجا میمونه. این یکی از درخواستهای منه." اِرل چاقوی توی دستش رو روی میز کوبید، بدنش از روی خشم میلرزید. لویی ترسیده بود، اما سعی کرد اون رو توی چهرهش نشون نده. تقریبا داشت با رفتارش آلفا رو به چالش میکشید تا بهش حمله کنه؛ اما در عین اینکه ترسیده بود، میدونست اِرل نمیتونه تنها شانسش برای به دست آوردن دوبارهی ثروت و اعتبارش رو از دست بده.
برای چندین لحظه که خدا میدونه چقدر طول کشید، اونها بهم خیره شده بودند تا اینکه اِرل تسلیم شد. "بسیار خب، میتونه بمونه."
"و وقتی که همه چیز تموم شد، حق نداری کاری بهش داشته باشی! هیچ تنبیه یا مجازاتی بخاطر حرفهای امروزش شاملش نمیشه... البته پول هم همینطور!" لویی تصمیم گرفت خواستههاش رو بیان کنه. "من سهم اون رو میخوام- در واقع من لایق سهم اونم!" لویی گفت و سرش رو با افتخار بالا گرفت.
"حقیقتا که پسر منی!" اِرل با لبخند پر افتخاری به زبون آورد.
دستهای لویی زیر میز مشت شد و ناخنهاش توی پوست دستش فرو رفت. "دوباره اشتباه متوجه شدید، سرورم. کسی که بهم یاد داد چجوری مذاکره کنم، پدرم هنریک بود. کسی که بهم یاد داد از خودم دفاع کنم و شجاع باشم و ارزش خودم رو بدونم، اون بود. شخصی که امروز هستم بخاطر وجود خون شما توی رگهای من نیست... بخاطر چیزهاییه که پدرم بهم یاد داد. اگر بخاطر اون نبود، احتمالا من هم مثل پسرتون فرار میکردم!"
اِرل بلند غرید و از جا بلند شد و لویی حرکتش رو با آرامش تقلید کرد. "اگر جای شما بودم یاد میگرفتم که چطور خشمم رو کنترل کنم... شنیدم عاقبت خوشی نداره. همه چیز عالی بود... ممنونم!" جملهی آخرش رو خطاب به ماریسا که با دهن باز و چشمهای گرد نگاهش میکرد، گفت.
"فکر میکنم الان وقت کلاسم باشه! بعدا در مورد مفاد قراردادمون با هم صحبت میکنیم، سرورم. صبح خوبی داشته باشید." سرش رو کمی خم کرد و بعد از اتاق غذاخوری بیرون رفت.
✦✦✦
لویی این بوک>>>>
میخورمش🥺🤏🏻میدونم چپترها کوتاهن ولی جلوتر که بریم طولانیتر میشن.
دوستتون دارم 🤍
~آیدا🌻
YOU ARE READING
Lunar Waltz [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] + ازم میخوای یه آلفا رو اغوا کنم؟ - در واقع ازت میخوام با یکیشون ازدواج کنی. •امگاورس✓ •Persian Translation #1 in HarryStyles #1 in HarryandLouis #1 in Persiantranslation #1 in Stylinson #1 in Larry #1 in Tomlinson #1 in S...