⭐+💬
روی گردنش و ترقوههاش پر از کبودی و جای دندون بود و دیدنشون باعث میشد بدنش و قلبش غرق شوق بشه. تقریبا هر روز، عصر و شب توسط آلفاش با کبودیهای مختلف مارک میشد و هری از هر لحظهشون استفاده میکرد تا لمسش کنه و سنت مارکش کنه.
گاهی اوقات برای ساعتها مشغول بوسیدن هم میشدند، تا جایی که لبهای لویی متورم و بیحس میشد و توی روزهای دیگه، هری براش حمام رو آماده میکرد، اون رو به بهترین فروشگاهها و رستورانها میبرد و به نرمترین شیوهی ممکن ماساژش میداد و هر شب، دوک بخش خیلی کوچیک اما خیلی خصوصی از زندگیش رو باهاش به اشتراک میگذاشت و کاری میکرد تا لویی برای بیشتر شناختنش مشتاق بشه.
"پس داری میگی که تنها چیزی که گیرت اومده سکس بوده..." زین پلکی زد و همونطور که دستش به همراه فنجون چاییش وسط هوا خشک شده بود، با لحن بیحسی پرسید.
لویی تلاش کرد تا مثل دوستش جدی و بیاحساس به نظر برسه و احساسات واقعیش رو پنهان کنه. اون زین رو دوست داشت و قطعا بهش اعتماد داشت اما هنوز در تلاش بود تا حسی که موقع خندیدن هری به حرفهای احمقانهاش دلش رو گرم میکرد یا حس پیچش دلش موقعی که بهش لبخند میزد و به حرفهاش گوش میداد، رو درک کنه. حسی که قسم خورده بود هیچوقت تجربهاش نمیکنه... عشق.
لویی کلماتی که توی سرش بودند رو کنار زد. این چیزها با کسی که بود جور در نمیاومد... مناسبش نبود. آدمهایی مثل اون چنین حسی رو درک نمیکردند، چون عشق برای دروغگوها یا آدمهای خودخواه و سنگدل نبود. عشق خالص و پاک بود و به آدمهای خوب تعلق داشت؛ آدمهایی مثل لیام، زین یا فرانسیس.
دستها و روح لویی آلوده شده بود و مشکل اصلی وضعیت و جایگاه الانش نبود. درسته که بابت کارهاش احساس پشیمونی میکرد اما اگر مجبور میشد همهی اونها رو دوباره تکرار میکرد تا باز هم توسط آلفایی که خودش رو لایقش نمیدونست، مارک بشه.
میتونست به خاطر اون مرد دنیا رو به آتش بکشه اما حالا مقابل بتا و امگایی بود که برای محافظت ازشون هر کاری میکرد. مهم نبود که چقدر وقت برای گذروندن با اونها براش باقی مونده، قرار بود از لحظه به لحظهاش استفاده کنه و هیچکس نمیتونست اون زمان رو ازش بگیره. با اینکه اون احساس مناسبش نبود و روی شونههاش سنگینی میکرد اما میخواست تا موقعی که فرصت داره، بهش بچسبه.
لویی عشق رو احساس میکرد. لویی عاشق شده بود.
شونهای بالا انداخت. "تقریبا میشه همین رو گفت." "لویی..." لیام آهی کشید و با نگرانی نگاهش کرد.
"من متاسفم، باشه؟" لویی نگاهش رو ازشون گرفت و چند بار پلک زد تا قطرههای اشکی که در حال شکل گیری توی چشمهاش بودند رو کنار بزنه. "اون خوبه... بیش از حد خوبه. ازم چه توقعی دارید؟ که پسش بزنم؟ قطعا این کار عادلانهای نیست تا در حق بدن نیازمندم انجامش بدم، زین"
YOU ARE READING
Lunar Waltz [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] + ازم میخوای یه آلفا رو اغوا کنم؟ - در واقع ازت میخوام با یکیشون ازدواج کنی. •امگاورس✓ •Persian Translation #1 in HarryStyles #1 in HarryandLouis #1 in Persiantranslation #1 in Stylinson #1 in Larry #1 in Tomlinson #1 in S...