Ch. 3

1.5K 505 372
                                    

سلام. قرار بود چپتر دوم به صد برسه که خب نرسید ولی من بازم آپ کردم چون بچه‌ها تلاششون رو کردن. اگر به چپتر قبل ووت ندادید، لطفا چند ثانیه وقت بذارید و این کار رو انجام بدید.

توی چهارروز براتون سه پارت گذاشتم. وقتی قشنگ حمایت کنید اینجوری براتون جبران می‌کنم💚

✦✦✦

عمارت اِرل به شدت سرد بود و هیچکس به کِلِمِن اجازه نداد حتی قدم داخل خونه بذاره. لویی عموما مشکلی با این موضوع نداشت، اما وقتی که آسمون تصمیم گرفته بود به محض رسیدنشون شروع به باریدن کنه، قرار نبود با این وضع کنار بیاد. لویی اجازه نمی‌داد کِلِمِن توی یه خونه جدید، اون بیرون تنها و ترسیده باشه. هر جوری که باشه لویی اون رو در امان نگه می‌داره.

"هی کِلِم... هی بیبی. نترس. من پیشتم" لویی با صدای آرومی رو به بره ترسیده و لرزونی که پشت یه بوته پنهان شده بود، گفت. هیچ درخت یا گلی توی عمارت نبود، فقط چند تا بوته‌ی مرتب شده که لویی ازشون متنفر بود.

کِلِمِن به سمت لویی دوید و تقریبا توی بغلش پرید. بدنش خیس و لرزون بود و لویی از شدت ناراحتی می‌خواست گریه کنه.

بابت تمام اتفاقاتی که افتاده بود، گیج بود؛ اما هنوز هم نمی‌تونست قبول کنه اون مردی که عنوان پدرش رو داشت، نسبتی باهاش داره.

تا الان سه چیز رو در مورد اون مرد فهمیده بود؛ اینکه اون پسرش رو گم کرده بود، چشم‌هاش شبیه چشم‌های خودش بود و اینکه طرز نگاهش درست شبیه نگاه مادربزرگش بود.

کِلِمِن رو محکم بغل کرد و تظاهر کرد که خیسی روی گونه‌هاش بخاطر بارونه و صدای هق هق ریزی که از گلوش خارج میشه فقط صدای وزش باده.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند پدرش رو به یاد بیاره، اینکه اون مرد بهش می‌گفت هیچ‌وقت تنها نمی‌مونه و اون و مادرش مراقبش هستند. برای لویی اون دو نفر مثل درخشان‌ترین ستاره‌ها توی تاریکی شب بودند که مسیر درست رو بهش نشون می‌دادند.

"مشکلی برامون پیش نمیاد کِلِم... فقط باید توی چند تا مراسم رقص شرکت کنم و رضایت چند نفر رو به دست بیارم و بعد می‌تونیم برگردیم خونه. برنامه خوبیه، نه؟"

کِلِمِن با صدای بَع آرومی جوابش رو داد. "به خودت نگاه کن، بیبی شجاع من!" لویی بوسه کوچیکی روی سر کِلِمِن گذاشت." دیگه بهتره بریم، اگه آروم بمونی می‌تونم دور از چشم بقیه ببرمت داخل!"

اون‌ها فقط باید تمام خدمتکارها رو نادیده می‌گرفتند و به طبقه بالا و اتاقی که به لویی داده شده بود، می‌رفتند؛ اما به محض اینکه قدم داخل خونه گذاشت، قبل از اینکه بتونه به سمت طبقه بالا بدوه، بدنش با بدن یه فرد بزرگ‌تر و عضلانی‌تر برخورد کرد.

Lunar Waltz [L.S]Where stories live. Discover now