"هنوز باورم نمیشه که اون حرف رو مقابل لرد استایلز زدی!" زین همونطور که روی تخت نشسته بود، گفت و خندید.
"خدایا، صورت آقای گرستون از یه گوجه هم قرمزتر شده بود!"
هر سهی اونها توی عمارت لرد مالیک بودند. این یه چیز نرمال برای امگاها بود که وقتی خانوادههاشون به سفر میرفتند یا حضور نداشتند، همراه دوستان امگاشون بمونند.
هر کدوم از اونها یه اتاق جدا با وسایل مخصوصشون داشتند اما این اولین شب جشن بود پس فکر کردند خوب میشه اگه کنار هم و توی یه اتاق بمونن.
"اون کارت خیلی خطرناک بود" لیام گفت و با احتیاط مشغول تا زدن لحاف روی تخت شد. "چرت نگو. این کار یکی از تابلوترین عادتهای الستر بود."
"و دقیقا بخاطر همین میگم خطرناکه" لیام نفسش رو با کلافگی بیرون داد. "البته الستر هیچوقت اونقدر مستقیم تیکه نمیانداخت چه برسه که حرفش بخاطر دفاع از من باشه!" نگاهش رو از اون دو امگا گرفت و به تا زدن لحاف ادامه داد.
" تو لیاقت اینکه ازت دفاع بشه رو داری" لویی همونطور که یه جای خواب برای کِلِم نزدیک پنجره آماده میکرد، با صداقت رو به لیام گفت."من که فکر میکنم عالی بود! هردوشون زبونشون کوتاه شد."
لویی لبش رو گاز گرفت و طرز نگاه لرد استایلز توی ذهنش تکرار شد. نگاهش خیره و سرد بود، انگار که داشت توی چهرهش دنبال چیزی میگشت. لیام چشمهاش رو چرخوند و لبخندی رو به امگا زد. "اینطور نبود که لرد استایلز قبل از اون واقعا حرفی زده باشه، زی"
"اینکه چیز جدیدی نیست، اون مرد به زور حرف میزنه. احتمالا فکر میکنه زیادی خفنه و حیفه که صداش رو بخاطر ما معمولیها به کار ببره!" "البته وقتی که لو رو دید یکم شوکه به نظر میرسید."
لویی نمیتونست روی اون طرز نگاه عنوان 'شوکه' رو بذاره اما به هر حال سرش رو در تایید حرف لیام تکون داد... نمیخواست که اون دو نفر بخاطرش مضطرب بشن، مخصوصا لیام که حساستر بود. کِلِمِن رو تماشا کرد که روی جای خوابی که براش درست کرده بود، پرید و یکم به همش ریخت و بعد از صدای آرومی، روی اون پارچههای نرم دراز کشید.
"رنگش اینقدر پریده بود که به سفیدی ملافهها شده بود." زین با لحن سرگرم شدهای گفت.
"فکر میکنید این رفتارها مهر تاییدی روی حدسیاتمونه؟" لویی همونطور که از پنجرهی بلند اتاق بیرون رو تماشا میکرد، پرسید.
"اون مرد حتی با پلک زدنش هم میتونه تمام حدسیات من رو تایید کنه! من زیادی بهش مشکوکم الان نمیتونم قضاوتی بکنم." لیام نفسش رو بیرون داد و با زین موافقت کرد."البته نسبت به خود همیشگیش، بداخلاقتر و مضطربتر به نظر میاومد."
"هیچ چیزی بیشتر از یه چهرهی اخمو، عشق رو فریاد نمیزنه! تقریبا تو چنگته، پسر روستایی." زین ابروهاش رو با شیطنت براش تکون داد و از روی تخت بلند شد. "از همین الان میتونم صدای آهنگ روز عروسی رو بشنوم" لویی با ذوق مصنوعیای گفت و آهی کشید. زین نیشخندی زد. "میتونی صدای به پایان رسیدن شب نشینیمون رو هم بشنوی؟" لویی با لبهای آویزون نگاهش کرد."واقعا مجبوریم بریم؟" "تو بهم بگو، میتونی یه شبه توی تمام روشهای مخ زنی استاد بشی؟ اگر نه که آره... مجبوریم بریم."
YOU ARE READING
Lunar Waltz [L.S]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] + ازم میخوای یه آلفا رو اغوا کنم؟ - در واقع ازت میخوام با یکیشون ازدواج کنی. •امگاورس✓ •Persian Translation #1 in HarryStyles #1 in HarryandLouis #1 in Persiantranslation #1 in Stylinson #1 in Larry #1 in Tomlinson #1 in S...