پارت 4

844 162 228
                                    


*تهیونگ*

توی دفترکارم نشسته بودم و مثلا حواسم به آماری که شوگا اعلام میکرد بود.

اما تمام فکرم دنبال چشمان عسلی بود که در همین چند روز تمام دنیایم شده بود. باورم نمیشد انقدر زود و راحت دل باختم.

روزی‌ که خبر تصادف یوجین رو شنیدم شتابزده خودم را به سئول رساندم اما زمانی رسیدم که تمام کرده بود. آنجا برای اولین بار جین را دیدم، بی هوش در آغوش جیهوپ و پرستار بود.

آنقدر از دیدنش شوکه شده بودم که حتی نتوانستم جلو بروم. (سورپرایزززززز تهیونگ میدونه!!! )

یوجین بارها از برادر زیبایش برایم تعریف کرده بود، اینکه او هم بتاست ولی قویتر و حمایتگر از هر آلفایی از یوجین و جیهوپ مراقبت میکند.

دیدن او در آن حال دلم را به درد آورد. آنقدر آشفته بودم که بدون نشان دادن خودم از بیمارستان خارج شدم وچند روز خود را حبس کردم.

زمانی که از عمارت تماسی گرفته شد مبنی بر اینکه یوجین قصد بازگشت دارد شوکه شدم!

بطوریکه تمام آنچه قصد انجامش را داشتم رها کرده و سریع خودم را به عمارت رساندم.

وقتی در آغوشم افتاد برای اولین بار چشمان زیبایش را دیدم همان عسلی هایی که بند بند وجودم را درگیر خودش کرد.

موهایش را رنگ کرده بود که باعث شده بود بیشتر شبیه یوجین باشد اما چشمهایش...

صدای یونگی رشته افکارم را پاره کرد:
=تهیونگ واقعا؟؟؟؟!!!!! یه ساعته اینجا فک زدم تو حتی نفهمیدی جلسه تموم شده و بقیه رفتن!!!! چت شده آخه!!!!

کلافه دستی به موهایم کشیدم:
_نمیدونم یونگی!!! دارم دیوونه میشم!!!

=بازم فکرت پیش اون پسره اس؟؟

نگاه بیچاره ای به او انداختم:
_نمیتونم از فکرش در بیام!!! دیوونه شدم!
عین مرگگگگ میخوامش! اما ازش میترسم!! خیلی وحشیه!
فکر میکنم فقط برای انتقام اومده! اگر اینطور باشه مطمئنم بعد از رسیدن به خواسته اش قلب منو له میکنه و میره!!!!
همین دیروز بود که پشت تلفن شنیدم چطور دوستش قربون صدقه اش میرفت و اونم واسش دلبری میکرد!

نگاه دلسوزانه یونگی میزان درمانده بودنم را نشان میداد روی صندلی کنارم نشست:
=تو که اینا رو میدونی چرا میزاری بازیت بده؟

با دستانم نیمی از صورتم را پوشاندم:
_میگی چیکار کنم؟ دست خودم نیست، تمام هفته گذشته ازش فرار کردم، اکثرا برای شام و ناهار خونه نرفتم!
شبها دیر رفتم تو اتاق و صبحها زود بیرون اومدم تا باهاش رو به رو نشم!
اما نگاهم همه جا دنبالش بود، از هر جایی رد شده بود عطرش رو میفهمیدم شبها تا نیمه شب بیدار میموندم و فقط نگاهش میکردم!

the Second sonWhere stories live. Discover now