پارت 17(جدال)

641 144 172
                                    


*جین*

دو روز خودم را در خانه حبس کردم.

چیزی برای خجالت وجود نداشت اما وجودم پر از احساس سرخوردگی و ترس بود.

بعد از سالها گاردم را جلوی آدمهای غریبه پایین آورده و با نشان دادن هویت واقعیم خود را در معرض خطر و قضاوتهایشان قرار داده بودم.

تماسهای بکهیون و بقیه، حتی چانیول را بدون پاسخ گذاشته بودم و فقط به پیامهای ضبط شده شان که برای دلگرم کردنم بود گوش دادم.

اما بخاطر شرایط خاص جیهوپ پیام کوتاهی برایش فرستادم:

(+من خوبم عزیزم فقط میخوام کمی تنها باشم تا خودم رو آروم کنم.)

بعد از آن همه رهایم کردند تا بتوانم دوباره خودم را پیدا کنم.

از پنجره به آسمان ابری شب خیره بودم که صدای زنگ رشته افکارم را پاره کرد.

دیدن چهره تهیونگ پشت در آخرین گزینه پیشنهادی مغزم بود!!!

در جواب نگاه متعجبم تنها سری تکان داد و داخل شد با بدبختی کمی خودم را جمع و جور کردم:
+اینجا چیکار میکنی؟

لبخند دوستانه ای زد:
_عجب استقبال جانانه ای.

چشمان بی قرارم را به کنار میز دوختم:
+من دعوتت نکردم.

قدمی نزدیکم شد و با همان لبخند کمی به سمتم خم شد:
_باشه قبول دوست نداری من اینجا باشم. ولی خودتم میدونی ما باید باهم حرف بزنیم. بدون تنش و دعوا.

جمله آخرش را با تاکید برای نشان دادن حسن نیتش گفت.

دستم را به عنوان تعارف به سمت مبل گرفتم:
+دعوایی نیست، بهتره بشینی. چیزی میخوای برات بیارم؟

هنوز نگاهش نمیکردم اما گرمای چشمانش روی صورتم میچرخید:
_فقط یه لیوان آب

پاهایم به سرعت به سمت آشپزخانه رفت. احمق نبودم میدانستم درخواست آب فقط به خاطر دادن زمان برای آرام شدنم بود، رفتار محتاطانه اش دلم را قرص کرد.

لیوان را روی میز گذاشتم و روی مبل روبه رویش نشستم، زیر لب تشکری کرد که با تکان سر جواب گرفت:
_از خونه راضی هستی؟ مشکلی نداری؟

+نه، همه چیز به اندازه کافی خوبه.

با گذاشتن آرنج روی پایش کمی خم شد:
_میدونی....، آرزو میکردم هیچوقت نخوام در اینباره باهات حرف بزنم. ولی حالا که به اینجا رسیدیم....

آهی کشید، دستهای عرق کرده ام را در هم فشردم تا استرسم را پنهان کنم:

_ من برات خیلی احترام قائل هستم جین، ازت میخوام هر چی بینمون بوده رو فراموش کنی و بزاری کمک کنم تا زودتر بتونیم از این وضعیت خلاص بشیم.

the Second sonWhere stories live. Discover now