پارت 8

881 152 141
                                    

*تهیونگ*

معذب بودن جمع افراد سر میز کاملا مشخص بود، میدانستم اگر آلفای پک نبودم احتمالا تاکنون با چانیول گلاویز شده بودیم.

به دلیل اینکه تازه اجازه ورود به مستخدمهای قبل را داده بودم سرو صبحانه دیرتر صورت گرفته بود.

صدای قدمها و عطر دل انگیزی که در محیط پخش شد خبر از آمدن اومگای شیرینم میداد:
+صبح همگی بخیر

نگاهم روی دستان زیبایش که صندلی را عقب میکشید کشیده شد با چشمانی پر از عشق و لبخندی که روی لبانم قفل شده بود جوابش را دادم.

اما صدای شوکه بکهیون نگاهم را به سمتشان چرخاند:
%واااو جین عجب عطری.

با دیدن چشمان میخ شده چانیول به میز و اینکه حتی شوگا هم در معذب ترین حالت ممکن به حالت نیمه خیز نشسته بود از شدت عصبانیت دندانهایم را بهم فشردم.

صدای جین اما آرام و پرآرامش بود:
+ممنونم بکهی، برای این مسئله چیزی همراهت آوردی؟

با اخم برای دانستن موضوع به بکهیونی که کمی از نگاهم هول شده بود خیره شدم:
%آره، بعد از صبحانه بهت میدم.

جین لبخندی زد:
+بکهی اگه به این میز نگاه کنی میفهمی که بهتره منو تو یه لحظه بریم اتاق کناری.

در ذهنم زنگ هشداری به صدا در آمد:

"جین میخواد دوباره سرکوب کننده بزنه"

درک این مسئله خشمم را دوبرابر کرد ناخواسته رو به بکهیونی که سرجایش نیم خیز شده بود غریدم:
_اگر عاقل باشی از جات تکون نمیخوری.

+تهیونگ این مسئله ربطی به کسی جز من نداره!

نگاهم را از چشمان گرد شده بکهیون گرفتم و به نگاه خونسرد جین دوختم:
_آه اونوقت چطور به این نتیجه رسیدی بیبی؟

چانه اش لحظه ای منقبض شد:
+نیازی به نتیجه گیری نیست، این تنها راهیه که هست!

با همان حس نگاهم را نگه داشتم:
_این مزخرفترین و آسونترین راهه که بهت اجازه اش رو نمیدم!

عصبانیت جین مثل فوران آتشفشان بود:
+تو چیکاره منی که میخوای برام تعیین تکلیف کنی؟؟؟

با تمام وجود میخواستم جلوی تمام افراد اتاق رابطه ام با جین را به او یادآوری کنم ولی سعی کردم آرام باشم:
_تو توی عمارت من و از نظر همه همسر منی! تا زمانی این شرط برقراره طبق قانون من جلو میری!!!

جیهوپ برای آرام کردن جین دست بر شانه او گذاشت اما لرزش بدنش قابل انکار نبود، چشمانش طلایی شده و به وضوح رایحه اش در حال پخش شدن بود:
_مردک خودخواه یه نگاه به دور و برت بنداز؟؟؟ منه لعنتی یه بمب ساعتیم!!!!!

با صدای افتادن صندلی چانیول متوجه او شدم، عرق کرده و به سختی نفس میکشید.
سریع دستمال سفره اش را وسط میز پرت کرد و از اتاق خارج شد تازه فهمیدم شوگا هم اتاق را ترک کرده.

the Second sonWhere stories live. Discover now