.
.**تهیونگ**
.
گردن منقبض و دردناکم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
این دو هفته حس آلیس در سرزمین عجایب را داشتم.
اینکه 5سال از زندگیم را تنها با یک تصادف احمقانه از دست داده بودم مثل کابوس بود.نگاهم را دوباره به یادداشتهای بی پایان شوگا دادم. معاون وفادار و کاردانم ریز به ریز اتفاقات مهم پک و کمپانیهایمان را برایم بصورت گزارش آماده کرده بود.
با تکیه به همین گزارشات توانستم تنها در همین دوهفته دوباره زمام امور را در دست بگیرم.
اما باز گوشه ای از ذهنم خالی بود، انگار بخش مهمی گم شده.
روانشناسم پروفسور لی دلیلش را از دست دادن جزییات روزمره در این 5سال میداند اما ته ذهنم باورش ندارم.
فقط میدانم گرگم هم گاهی برای همان قسمت بی تابی میکند.
بخاطر تاکیدات شدید دکتر لی که هرگونه فشار برای یادآوری درمانم را رد کرده امیدی به بازگشت آنچه از یاد برده ام ندارم چون امکان دارد برمبنای آن فشار باقی خاطراتم را هم از دست بدهم.
تقه ای به درِ باز مانده دفترم رشته افکارم را برید:
=برنامه ریزی جشنهای سالانه رو برات آوردم.
پوشه دستش را بالا گرفت:
_ممنونم شوگا واقعا نمیدونم تو نبودی چیکار باید میکردم.
لبخند پرمهری زد:
=همین که خوبی برام کافیه رفیق.
ابروهایم بالا رفت:
_میدونی اینکه تو ازدواج کردی و حتی یه پسر داری رو تونستم قبول کنم اما این لبخند های پراحساست اصلا برام قابل باور نیست. هر چند اون بمب انرژی مثبتی که کنارته از پس دگرگون کردن هر کسی برمیاد
خنده اش پهنتر شد:
=سانی تمام زندگی منه.
عق زدم:
_وای نه دیگه پروانه ایش نکن که این یکی رو اصلا نمیتونم هضم کنم.
مشتی به بازویم کوبید:
=نمیتونی یکم کمتر عوضی باشی؟ اینا همش از حسودیته.
دستانم را ترسیده بالا بردم:
_وای نه خدا به دور!!! من عمرا بتونم یکی مثل اون آتیشپاره رو کنارم تحمل کنم و قربون صدقه اشم برم.
زیر لب زمزمه نا مفهومی کرد:
_چی؟
سرتکان داد:
=هیچی. من دیگه برم به کارام برسم. واسه فردا شبم همه کارا انجام شده فقط محض رضای خدا یه آرایشگاه برو از این هپلی بودن در بیای.
ESTÁS LEYENDO
the Second son
Fanficبهم قول بده بعد از من جای هر دوتامون زندگی کنی، قول بده خوشبخت میشی. قول بده دنبال انتقام من نمیری. سالها پیش به خاطر من از همه چیزگذشتی حتی هویتت رو از دست دادی و تبعید شدی. ازت میخوام جای من زندگی کنی! بمون اینجا و خوشبخت شو، بزار این عذاب با...